دختر خیلی گریه کرد و همسایه ها او را دلداری دادند. دختر می گفت: غیر از مرگ مادر، تنهایی من هم کشنده است!
چند ماه از مرگ پیرزن گذشت و دختری که مرضیه نام داشت، روزی کوزه ای آب برداشت و به سر چشمه رفت. دخترها در آنجا صحبت می کردند و هیچ کس مانند او غم تنهایی را تجربه نکرده بود.
دختر کوزه را پر از آب کرد و روی دوش گرفت و به سمت خانه کوچکش رفت. در راه، جوانی خوش تیپ با دیدن دختری با چهره ای زیبا، صبر خود را از دست داد و عاشق شد. او را تعقیب کرد و به دنبال او رفت و وقتی به درب خانه دختر رسید خواست وارد خانه شود که دختر خیلی زود در را بست و مرد جوان رفت. اما تیر عشق بیمارگونه در دلش گیر کرده بود و بیچاره سعی می کرد به قلب دخترک راه پیدا کند.
دختر مثل قبل در خانه تنها بود و نورالدین عاشیق که قدرتش را از دست داده بود و عقلش درست کار نمی کرد سعی می کرد به خانه مرضیه راه پیدا کند تا اینکه یک روز نزد پیرزن مکاری رفت و از او خبر داد. عشق. . داستان دوباره گفت! پیرزن گفت: برو از دختر خواستگاری کن و از این تب خلاص شو. مرد جوان گفت: من در ترازو چیزی نیستم و کمترین چیزی بیش از یک ماهی نیست. من باید ارتباط دختر را از راه دیگری دنبال کنم! پیرزن گفت: راه دیگر چیست؟ نورالدین گفت: پاهایم را به خانه دختر باز کن و مقداری قرآن در کف دست پیرزن بگذار.
پیرزن قول داد راهی پیدا کند و قدم به قدم به مرضیه نزدیک شود، پس به او گفت: میخک را در جگر بگذار و چند ماه صبر کن تا ببینم چه بلایی سرت می آید!
فردای آن روز پیرزن حیله گر چادی پوشید و عصایی کهنه در دست گرفت و به خانه دختر رفت. در زد و مرضیه در را باز کرد و وقتی چشمش به پیرزن فرتوتی افتاد، با یادآوری مادرش اشک در چشمانش حلقه زد. پیرزن گفت: ای دختر زیبا، من مریض و مریض هستم و کسی نیست که از من مراقبت کند و جایی برای رفتن نیست. چند روزی مهمان من باش! مرضیه که نمی دانست باید چه کند، دلش برایش سوخت و به او گفت: تو جلوی چشم ما هستی، بیا داخل!
پیرزن حیله گر که کفش به پا داشت و عصایی در دست داشت و چادرش را محکم گرفته بود وارد خانه شد و از آنجا به حوض رفت و وضو گرفت و گفت نماز بخوان. دختر سجاده را پهن کرد و بر آن مهر زد و پیرزن به نماز ایستاد. وقتی نمازش تمام شد، دختر چای آورد، اما زن حیله گر گفت که روزه است و باید مدتی دراز بکشد.
هنگام افطار، مرضیه که غذا را پخته بود، سر سفره آورد، اما پیرزن گفت: غذای من نه گوشت است و نه برنج و فقط یک قرص نان و یک دانه نمک با خاکستر غذای من است. افطار و مرضیه هم ایمان آورد اما گفت این برای پیرزن است: روزه و عبادت خدا کافی نیست پیرزن حیله گر گفت: من به این عادت کرده ام و از این طریق امرار معاش می کنم. رفت سمت تخت
دختر در حالی که خواب بود پرسید: ای مادر گفتی در این شهر کسی نیست و جایی برای تو نیست. پس چون من تنهام و چه شد که به در این خانه رسیدی؟ گفت: من غریبم و کسی را نمی شناسم. اومدم اینجا و در زدم و خدا رو شکر الان مثل تو مهمون دسته گلی هستم! و مرضیه آرام گرفت، اما دیری نگذشت که پیرزن از او پرسید: تو و کارتت کجایی و با این همه تنهایی چه می کنی؟ دختر گفت: من غریبه و رهگذر نیستم و مادر پیری داشتم که فوت کرد و چون برادرانم و پدرم آنجا نیستند، تنها در این خانه زندگی می کنم تا او مرا به خانه ببرد. و افزود: خوشحالم که به این خانه آمدی و تولدت مبارک که مرا از تنهایی بیرون آوردی! او
پیرزن حیله گر چند روزی را در خانه مرضیه به نماز گذراند و از خانه بیرون نیامد تا اینکه یک روز گفت هوای بازار شهر به او خورده و از خانه بیرون رفت.
پیرزن نزد نورالدین دوید و موارد را برای او تعریف کرد. سپس به خانه دختر برگشت و زانوهایش را از درد بغل کرد. مرضیه پرسید مادرت چه شده، نمی دانم!؟ گفت مهم نیست! گفت: بگو. گفت: پیش از تو که رفتم، دختر بخت خود را در بازار دیدم که شویش طلاق داده و اکنون در این شهر سرگردان است و در میان دره های برزن تنها مانده است!
مرضیه سخنان پیرزن حیله گر را در دل باور کرد و با خود گفت: او زن وارسته ای است چون دروغ نمی گوید و نیازی به گفتن نیست که برو دخترت را به خانه من بیاور!
فردای آن روز که آفتاب طلوع کرد مرضیه به پیرزن مکار گفت: ای مادر مهمان عزیز خدا برو دخترت را بیاور اینجا! ماکارا دستش را به دعا بلند کرد و خدا را شکر کرد، سپس از خانه خارج شد و سریع به سمت نورالدین رفت و گفت: همه چیز خوب است و تو باید شب را به جای دختر من در خانه مرضیه بگذرانی!
پیرزن حیله گر نورالدین را شبیه زن برهنه کرد و بلافاصله او را تا خانه مرضیه همراهی کرد. مرضیه دختری به آن قد را دید و با تعجب گفت: قد این زن چقدر است؟ و لبش را گاز گرفت!
تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود که ناگهان به پیرزن حیله گر گفت: ای مرضیه من در کوچه کار کوچکی دارم، زود می روم و برمی گردم. و از خانه خارج شد.
چند ساعتی گذشت و پیرزن برنگشت و مرضیه که دلی پاک چون چشمه داشت با خود گفت که به مسجد رفته است تا عبادت شبانه خود را در آنجا در پیشگاه خداوند انجام دهد. و به دخترش نورالدین چیزی نگفت.
نیمه شب بود و از پیرزن خبری نشد و مرضیه به نورالدین گفت: چادرت را بردار و این گونه رفتار نکن که جز من و تو در این خانه کسی نیست! نورالدین که منتظر فرصت بود، نقاب خود را برداشت و مرضیه وقتی آمد که بگوید این غول کیست، جسم سنگینی بر او احساس کرد.
نورالدین به زور مرضیه را گرفت و دختر به خواب عمیقی فرو رفت و نورالدین که خسته بود به خوابی ناخواسته فرو رفت.
مرضیه صبح زود از خواب بیدار شد و نورالدین را در کنار خود دید، سریع برخاست و به سمت خنجری که در گوشه ای پنهان کرده بود رفت و آن را گرفت و در دل نورالدین فرو کرد. نورالدین مدتی در حوض خون مبارزه کرد و سپس درگذشت. مرضیه جنازه را در کیسه ای گذاشت و به در خانه برد و از آنجا برداشت و در گوشه مسجدی که کنار خانه اش بود انداخت. بعد برگشت و نگران و پریشان به گوشه ای از اتاق خزید.
صبح مردمی که به سمت مسجد می رفتند متوجه جسد شدند و خلاصه در شهر دویدند و جوانی را کشتند و به داخل مسجد انداختند.
از این نظر بزرگ محل که مسئول مسجد بود و رامل می دانست گفت جنازه را به قبرستان ببر و دفن کن تا با کمک رامل قاتل را پیدا کند و آنها داروغه و قاضی شهر را از ماجرا مطلع کرد. طولی نکشید که شاه شهر متوجه شد.
اتفاق افتاد و شد و از رامل که قاتل است جوابی نگرفت و بعد از نه ماه و نه روز مرضیه به دنیا آمد و چون در خانه پنهان شده بود می ترسید آبروی خود را از دست بدهد. نوزاد را در آغوش گرفت و به سمت مسجد رفت و آن را در گوشه مسجد گذاشت و به سرعت به خانه برگشت.
قبل از طلوع خورشید، مردمی که به مسجد می رفتند، نوزادی را دیدند که گریه می کرد و تنها بود. او را برداشتند و به خانه رئیس مسجد بردند و گفت: در رمل دیدم که بعد از نه ماه و نه روز نوزادی را به مسجد می آورند و راز قتل است. آشکار کرد. و افزود: حالا او را جمع می کنیم و نزد شاه شیراز می بریم، چه دستوری می دهد!
قاضی و داروغه و چند نفر دیگر نشستند و گفتند: برای برآورده شدن آرزوی شاه چه کنند؟ بالاخره به این نتیجه رسیدند که بچه را سر چهارراه شهر بگذارند و کمین کنند تا ببینند به او نزدیک می شود و سینه را در دهانش می گذارد یا نه.
همین کار را کردند. زنان زیادی آمدند و رفتند و هیچکس به بچه توجه نکرد تا اینکه دختری مثل ماهه 14 ساله به بچه نزدیک شد و او را در آغوش گرفت و بوسید و سینه اش را در دهانش گذاشت.
مرضیه را گرفتند و نزد شاه آوردند و اقرار کردند. مرضیه همه آنچه را که برای او اتفاق افتاده بود تعریف کرد و پادشاه دستور داد پیرزن حیله گر را به هر قیمتی پیدا کنند. سپس تمام پیرزن ها را در میدان شهر جمع کردند و یکی یکی به مرضیه نشان دادند. نوبت پیرزن باهوش که رسید، زرد شد و دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. مرضیه آن را شناخت و به او نشان داد.
بنا به دستور شاه فضولات سگ و هیزم خشک تهیه کردند و پیرزن را به مرکز فرستادند.
شاه که از زیبایی مرضیه شگفت زده شده بود و او را پاک و تنها می دید، عاشق او شد و به او پیشنهاد ازدواج داد.
مرضیه به خانه بخت رفت و دمی از تربیت صحیح پسرش که پسر بود غافل نشد.
– دختر تنها
– اسناهای عاشیقى، صفحه 70
– گردآورنده: محسن میهن دوست
– انتشارات مرکز – چاپ اول 1378
(مجموعه افسانه های مردم ایران – جلد پنجم (د)، علی اشرف درویشیان، رضا خندان (مهابادی)).