این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
بعد از ساعتها فکرکردن و رایگیری بین اعضای خانواده، تصمیم بر آن شد که انتخاب مقصد سفر را بر عهده بودجه بگذاریم.
پیامکهای کارت بانکی خبر از آن میداد که سفر با خودرو شخصی لذتبخشتر و کمهزینهتر از هواپیما و همین ایران چهار فصل خودمان زیباتر از کشورهای همسایه و غیرهمسایه است.
با قدرت رای وتو پولهایمان کیفها را جمع کردیم و ساعت شش شنبه سفر به اردبیل را شروع کردیم. صدای گوینده رادیو وسیله خوبی برای هوشیار نگه داشتن پدرم حین رانندگی بود.
– «جوان ایرانی امسال بهترین سال زندگی شماست و تمام شانسهای زندگیتون زنگ خونه شما رو میزنه. پس گوش به زنگ باشید.»
صدای موسیقی «دوست دارم زندگی رو» پخش میشود.
جوان ایرانی که پس از سالها انتظار برای شانس خسته شده، زنگ خانه را باز کرده و در دیوار به قیمت مناسبی فروخته بود تا به زخمی بزند، هدفون را روشن میکند. از آینه ماشین لبخندی از سر رضایت که مجبور به شنیدن خندههای بیدلیل گوینده نیست، تحویل پدرش میدهد.
پدر به عنوان شوماخر جادهها پشت فرمان مشغول تخمه شکستن و نوشیدن چای است. اگر رقابتی بین صدای گوینده، تخمه و چای بر سر بیداری رانندگان بود، قطعا چای اول میشد؛ مخصوصا اگر با نبات بود.
اگر گوینده خانم باشد و بیدلیل بین صحبتهایش بخندد، میتواند شما را حتی ساعت هفت صبح روز پنجم عید هم بیدار نگه دارد.
ساعت هشت شب جاده کرج -قزوین پر از ماشین و رانندگان عصبانی است که برای اول رسیدن مبارزه میکنند.
تنها عاملی که میتواند از سرعت خودروها بکاهد، خودرو لهشدهای نزدیک عوارضیهاست، درست زیر بنر جمله کلیشهای «دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.»
به اطراف جاده خیره میشوم. شنیدهام زمانهای دور آن موقع که ما دهه هشتادیها نبودیم، آسمان جادهها پر از ستاگارن کوچک و بزرگ درخشان بوده است، اما دیگر چیزی معلوم نیست.
کارخانههای بزرگ و کوچک همه جا را گرفتهاند. از آن کارخانههایی که موقع دیدنشان با خود درآمد مدیرش را حساب میکنیم.
مهمترین نشانه رسیدن به قزوین تابلو به قزوین خوش آمدید یا همان (welcome to Qazvin) نیست، بلکه فروشگاههای نان برنجی و شیرینیپزیهایی که با رد کردن اولین عوارضی و دیدن انبوه جمعیت متوجهشان میشوید.
قلعه الموت یکی از جاهای دیدنی قزوین است. مهم ترین وظیفه الموت به نمایش گذاشتن زیبایی قزوین است.
شما می توانید رایگان از این مکان دیدن کنید. همچنین میتوانید برای دوباره زیبا دیدن الموت زبالههای خود را در قلعه جای نگذارید.
الموت یکی از بزرگترین تماشاگران تاریخ ایران بوده است. هزاران قصه در تکتک اتاقهای الموت نهفته است.
داستانی از مغولان که کتابخانه را به آتش کشیدند و داستانهایی از زندانیان که به آنجا تبعید شده بودند.
الموت در این سالها تغییر کاربرد داده و از محلی برای تحقیق و پژوهش باستانشناسی به محلی برای سلفیاندازی تبدیل شده است.
ساعت ده شب به تماشای زیبایی قزوین در تاریکی نشستهایم. شهرها از بیرون خیلی زیباتر به نظر میآیند.
سکوت شب، نورهای شهر و یک چای لیوانی پر رنگ و صدای میرطاهر مظلومی هنگام خواندن داستان شب کنار جاده نزدیک تابلو ۹۰کیلومتر زنجان میتواند روزهای تعطیل شما را به یک عید واقعی تبدیل کنند.
تابلوی رشت فلش راست و زنجان همدان تبریز فلش چپ، نقطهای است که ما را از هموطنان شمالدوست جدا می کند. آنان که در ماشینهایشان سیخکباب و شلوارک گلگلی دارند، از فروشگاههای کلوچه نادری بعد عوارضی خرید نمیکنند و تمام انرژی و پولشان را برای شمال کشور ذخیره کردهاند.
ساعت ۱۱:۳۰ شب است. کم کم به مناطق ترکنشین نزدیک میشویم و کانال زبان خود را از فارسی به ترکی تغییر میدهیم.
حالا چاقوفروشیهای معروف زنجان و ظروف مسگران زنجانی بعد عوارضی در زیباترین و پرزرقوبرقترین حالت ممکن خودنمایی میکنند. این ظروف گرانبها را میتوان از صنایع دستی زنجان دانست که به دلیل گرانبهایی افراطی، بیشتر مسافران تنها از این ظروف بازدید کرده و همان نانبرنجیها را در شکلها و جعبههای متفاوت به عنوان سوغاتی خریداری میکنند.
ترجیح دادیم شام را در رستورانی ساده که سراسر عکس ابراهیم تاتلیس(خواننده ترکیه) را بر دیوار زده بود، بخوریم. صاحب رستوران یک ساعتی از خوبیهای زنجان برایمان گفت.
از اینکه مردمان مهماننوازی هستند و با همه مسافران با انصاف و مهربانی رفتار میکنند. حتی کتابهای زبانش را به ما نشان داد و ذکر کرد ماههاست خودش و پسرش زبان میآموزند تا اگر روزی تعداد توریستهای خارجی که به زنجان میآیند، زیاد شد، بتوانند درآمدزایی کنند.
کباب ترکی و دوغ محلی از ترکیبات فوقسنگین این رستوران بود.
رستوران را ترک میکنیم و قبل از حرکت به سمت اردبیل با دوستمان که در روستای اردبیل زندگی میکند، هماهنگ میکنیم.
شاید بهترین تورلیدرها مردم بومی همان روستا باشند. ساعت حدودا یک بامداد با نهایت دلتنگی مجبور به ترک این شهر بودیم.
باز هم یک لیوان چای پررنگ در لیوان دستهدار و آرامش تماشایی شهر از جاده و ستارههای بیشمار آسمان که میتوانند از شدت زیبایی چشمان شما را تر کنند.
صدای آواز رشید بهبودف با شعر گیجه لر (گیجه لر ایا باخیب یار سنی یاد ایله میشم) و سرمایی که لپهای شما را قرمز میکند، میتوانند آخرین آپشنهای دوستداشتنی این شهر باشند.
مقصد بعدی سیبری ایرانزمین است، خلخال.
اگر تمام ایران چهار فصل باشد، خلخال دو فصل است، زمستان و سیبری. سرما مهم نیست. شیشه ماشین را پایین دادم و این سرمای لذتبخش را احساس کردم.
آخرین پمپ بنزین قبل از جاده کوهستانی آخرین محل توقف ماست. از ماشین کناری صدای خواندن عاشیقها (خوانندگان ترک) پخش میشود. بقیه صدای ضبطهایشان را میبندند و با لبخندی از سر لذت، به خواندن عاشیق گوش میدهند و چند ثانیه یک بار زبان به گفتن بهبه میگشایند.
باز هم چای پررنگ لیوان دستهدار با این فرق که دو لیوان بیشتر برای همزبان ماشین بغلی که با موسیقی خوبش حالمان را خوب کرد، میریزیم.
وارد جاده کوهستانی میشویم. برف تمام جاده را نشانهگذاری کرده است. آهنگ لاله لر (لالهها) پاسخگوی این بهار زمستاننما نیست.
در این شهر اغلب ترکزبانان بدون دلیل یکدیگر را پسرخاله و دخترخاله (خالا اقلو-خالاقیزی) خطاب میکنند. با ایجاد صمیمیت شروع به بحث و گفتوگو میکنند. قندترین بخش سفر به این شهر شیرینی این زبان یا حتی شیرینی نانبرنجیها نیست.
اسکار شیرینترین بخش به افسانههای ترکی میرسد که پیرمردان با زیبایی تمام تعریف میکنند. اگر به این شهر سفر کردید و بین کوچهپسکوچهها پیرمردانی را دیدید که نشستهاند، کلاه مشکی به سر دارند، یک چوب را بهعنوان عصا در دست گرفتهاند، در دست دیگر تسبیح دارند و در افکارشان غرق شدهاند، حتما جلو بروید و سلام کنید.
نیازی نیست کار دیگری انجام دهید با گفتن سلام، گزینه ورود به جهان داستانها و افسانهها را انتخاب کردهاید.
از این ماجراجویی لذت ببرید. در این بین شما با خوردن نخود و کشمشهای جیب پدربزرگها و انتخاب شکلات دلخواه بین شکلاتهای میوهای تافی متوجه میزان قند بودن این انسانها میشوید.
چند ساعت بعد خورشید همچنان ناز میکند و از پس ابرها خودش را نشانمان نمیدهد. به روستا رسیدیم.
پیرمردان سوار بر قاطر سمت مسجد میرفتند، برای ما دست تکان میدادند و خوشآمد میگفتند.
پیرمردانی با همان کلاه بافت مشکی که اگر از سر بردارند، متوجه میشوید چقدر پوست سفیدی داشتهاند و تیرگی پوست صورتشان به خاطر سالها کشاورزی و کار در آفتاب است.
زنان با لباسهای رنگی، دامنهای گلگلی، روسریهای سفید و گیسهای بلند بافتهشده در کوچه ها با هم درباره شادی دیدن فرزندانشان حرف میزنند.
بین راه هم با حیوانات خانگی روستاییان یعنی گوسفندان مواجه شدیم.
اسکان
ساعت شش صبح است. در چوبی خانه کاهگلی دوستمان را باز میکنم. تانکر پر از آب است و این خبر خوشحالکنندهای است.
هفته پیش گفته بود آب روستا چند روز یک بار باز میشود. پیرمردی همسایه از تانکر این خانه استفاده میکرد و به دلیل پیری نمیتوانست از چشمه آب بیاورد.
از گالن نفت میکشیم و چراغ نفتی را روشن میکنیم. کنار پنجره میخوابم و دلم را به آش دوغی خوش میکنم که قرار است وقتی بیدار شدم بخورم.
بعد از چند ساعتی استراحت، نزدیکی ظهر با بوی نان تازه بیدار شدم. بوی نان از تنوری در کوچه در هوا پخش شده بود. از بوی نان جذابتر صدای خنده پیرزنان روستا بود که کنار هم نان میپختند.
چکمههای پلاستیکی را پا کردم تا نزدیکتر بروم و از نزدیک شاهد باشم. جلوی در پیرمرد همسایه تنها نشسته بود. با ترکی دست و پا شکسته سعی کردم حرف بزنم.
قبلتر دوستمان گفته بود علاوهبر آب گرم سرعین و مناطق گردشگری و معروف این استان به پل معلق چوبی هم سر بزنیم و یک روز به جاده اسالم و خلخال برویم. پیرمرد همسایه از روستا برایم گفت و بیآبی و سختیهای زندگی.
وقتی به او گفتم شاید جاده اسالم به خلخال برویم، ناراحت شد و گفت جاده نامرد.
نه تنها پیرمرد آن روستا، بلکه دوست خودمان هم همین توصیف را از جاده کرده بود. پیرمرد از عمویش گفت که سالیان قبل، آن موقعها که ماشین زیاد نبود، به شمال رفته و در راه به طوفان خورده بودند. عمویش و چند نفر دیگر از جوانان روستا یخ زده بودند. چند روز بعد پدربزرگش که عاشیق بوده و ساز میزده وقتی جنازه فرزندش را دید، ساز را شکانده و آتش زده بود.
از آن زمان جادهای به آن زیبایی از بهشتی بیبدل به جهنمی نفرینشده برایش تبدیل شده بود. دیگر هرگز در تمام عمرش به شمال کشور سفر نکرده بود.
داستان عجیب پیرمرد ناراحتم کرد. بین حرفهایش چشمانش پر شد. مادرم برف و مربا و نان تازه آورد. برف زیاد و سرما اجازه نمیداد از روستا خارج شویم.
پیرمرد قول داد جاهای جالب روستا را نشانمان دهد. بعد از ظهر همراه پیرمرد شدم و گشتی در روستا زدیم.
در روستا فقط یک مغازه کوچک وجود داشت که مواد غذایی میفروخت. صاحب مغازه پیرمردی بود شاید هشتاد ساله که با دوستانش در مغازه جمع میشدند و حرف میزدند.
بعد از آنجا سنگنوشتههای قدیمی قبرستان را نشانمان داد.
فردای آن روز پل معلق اردبیل را دیدیم. بعد از آن سری به جاده اسالم به خلخال زدیم و پس از آن به خانه بازگشتیم.
چند ماه بعد وقتی دوباره به ان روستا رفتیم، همه چیز مثل سابق بود. تنها تفاوت نبود برف و پیرمرد همسایه بود.
این عکس را با جای خالی پیرمرد گرفتم و کلی افسوس خوردم که آن روز از او عکس نگرفته بودم.