در شبی که بامداد آن والد علامه از عالم فانی پرکشیدند ومجلس خالی از اغیار گشت، فرمودند:در سینه من عجائبی است که همانجا باقی گذاشتم لیک برای شما حکایتی می گویم شگفت انگیز که آدمی را می گریاند وآن عبارتست از :
زمانی که وهابی ها به کربلا یورش آوردند، ما خدمت میرسیدعلی طباطبائی(اعلی الله مقامه) درس میخواندیم.
وهابی ها بر حائر حسینی چیره شدند و هرکسی از طلاب و مجاورین و ساکنین کربلا به مکان شریفی پناه می برد و گروه زیادی به حرم أبا عبدالله الحسین(ع) پناه بردند به حدًی که صحن و ایوان و رواقِ حرم پر از جمعیت شد.
بنده و مولی زکی ماسولجی وشخص دیگری که نامش را فراموش کرده ام( زیرا زمانی که این حکایت را از پدرم شنیدم هنوز بالغ نشده بودم و از جمله شنوندگان بودم) به حرم حضرت عباس(علیه السّلام ) پناهنده شدیم. داخل حرم که شدیم در را از پشت بستیم.
وهابی ها که داخل کربلا شده بودند به دستور رئیس شان تا سه روز هر حیوانی (نر و ماده) و هر انسانی( مرد و زن) و حتی بچه های شیرخواره را می یافتند به قتل می رساندند. از اهل کربلا و طلاب و مجاورین مخصوصا افرادی که در صحن و رواق و ایوان حرم أبی عبدالله علیه السلام جمع شده بودند ، همه را کشتند.
رئیس شان روی صندلی در روضه منور نشست و دستور به غارت داد. از طلا ونقره و جواهرات و زینت های دیگر روضه منور هر چه بود غارت کردند. ضریح چوبی را شکستند و آتش زدند و با آن قهوه درست کردند و نوشیدند. بعد از این پیرامون ضریح را حفر نمودند ولی چیزی نیافتند، از این رو رهاکردند و بازگشتند و متعرض حرم حضرت عباس(علیه السلام) نشدند، چنین بود که هر کس که بدانجا پناهنده شده بود در امان ماند.
بعد ازین رخداد شبی در عالم خواب دیدم:
شخصی با هیبت و وقار- که از سر تا قدم بر پیکرش چشمهایی هستند که می نگرند! – به سوی من می آید. به جز چشمان خود آن شخص از هیبت و پیکرش که تماما چشم بود ترسیدم و از جای خویش برخاستم.قبل از اینکه او به من برسد به سویش شتافتم و گفتم: آدمی چون شما ندیدم. در پاسخ اظهار نمود :
چشم روزگار ، آدمی مانند من ندیده است!
گفتم: تو کیستی؟
گفت:من حسین مظلومم.
وقتی جواب را از ایشان شنیدم از هیبت سخنش نتوانستم از سرِّ چشم های بر قامتشان سؤال کنم، از این رو متحیّر ماندم و بدو می نگریستم.
سپس به من فرمود:چرا در حقّ من شعری نمی سرایی؟!
عرض کردم : نمی توانم شعر بسرایم.
حضرت به سویم آمدند و با انگشت سبابه دست راست، بر سینه ام چیزی نوشتند که ندانستم چه بود و فرمودند: شعربسرای.
از خواب بیدار شدم و بدون تامل بر زبانم این شعر جاری گشت:
صحن و ایوان لاله گون شد
داد و بیداد از سعود
در کنارم چراغ و قلم و مداد نبود تا بنویسم،بعد ازین دیدم تک تک ابیات شعر از قلب و دلم می جوشد تا اینکه نوحه بلندی در قتل عام مردم کربلا و طلاب و مجاورین سرودم؛ زیرا وهابی ها فجیع و فراگیر کشتارکرده بودند.
شب چهارم وقتی یقین یافتیم وهابی ها رفتند، بنده و مولی زاهد سولماجی(ره) و شخص دیگری(نامش را فراموش کردم) از حرم حضرت عباس(علیه السلام) بیرون آمدیم. زیارت امام حسین علیه السلام را قصد کردیم. از هر جا می گذشتیم از روی پیکر کشته گان قدم بر می داشتیم[منظور شدت کشتار وحشیانه وهابی ها و کثرت کشته گان] .
وقتی نزدیک روضه منور شدیم صدای شیون و زاری شنیدیم. داخل صحن شدیم، دیدیم از حرم صدای شیون و زاری می آید. وقتی داخل ایوان شدیم، متوجه شدم نوحه ای که به فارسی سرودم را میخوانند، ازین واقعه شگفت زده شدم و با خودگفتم: این همان نوحه ای هست که شب گذشته سرودم و هیچکس از من نشنیده و نه حتی آن را نوشته ام! خیلی شگفت زده شدم و همچنین همراهانم. داخل حرم که شدیم هیچ کس نبود. سپس امام حسین علیه السلام را زیارت کردیم و در تاریکی شب بسیار گریستیم.
بعد از این از حرم خارج شدیم و صدای شیون و زاری از جانب خیمه گاه شنیدیم، بدان سو رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، شنیدیم شیون کننده ای نوحه مرا می خواند.دوچندان شگفت زده شدم و وقتی داخل خیمه گاه شدم نه احدی را دیدیم و نه ناله ای شنیدیم!
وقتی از خیمه گاه بیرون آمدیم صدای شیون از حرم شنیدیم، به آنجا مشرف شدیم دوباره نوحه را شنیدیم! وقتی به درب حرم رسیدیم، دیدیم مثل دفعه اول هیچکس در آنجا نیست.
از حرم که بیرون آمدیم، دوباره از خیمهگاه صدای شیون و زاری شنیدیم و مجدّداً بدانسو رفتیم و کسی را ندیدیم!
خلاصه، ما سه بار به حرم و سه دفعه به خیمهگاه رفتیم و در هر بار صدای خواندن نوحه را شنیدیم، ولی کسی را ندیدیم تا صبح دمید.
روشنایی روز که بالا آمد ، دیدیم درب ها و صحن و ایوان و حرم مطهّر به خون کشتهگان آغشته شده و پیکرهای بیشمار از کوچک و بزرگ در خیابانها و خانهها ، بر زمین افتاده است. حتّی کودک شیرخواره (در قنداق) تکّهشده بین کشتهگان افتاده است. به جانمان سوگند گویی واقعه کربلا را به چشمان خود دوباره میدیدم.
بعد از این به تفقّد از استادمان میر سیّد علی برآمدیم. به سمت منزلش رفتیم تا بدانیم زنده است یا از جمله کشتهگان؟ زیرا وقتی در حرم حضرت عبّاس (علیه السلام) بودیم، میشنیدیم وهّابیهای سر تا قدم مسلّح، با شمشیرهای از نیام کشیده و برهنه، باصدای کریهشان فریاد میزدند: سیّدِ مشرکین کجاست؟! و ما گمان میکردیم او را یافتهاند و به قتل رساندهاند.
به منزل سیّد رسیدیم. داخل منزل که شدیم هیچ کس نبود. به جستجو در منزل پرداختیم و در صحن منزل با هیزم انباشته و زیادی مواجه شدیم. خدا به دل ما الهام نمود که هیزمها را به کنار بزنیم و مواجه شدیم با جناب استاد میر سیّد علی در حالتی که به وصف نیاید. از شدّت ترس و گرسنگی و عطش چشمان مبارکشان فرو رفته بود و اندکی رمق در بدنشان مانده بود.
به منزلم رفتم (که نزدیکترین مکان به منزل استاد بود). در پس پردهای در منزل مقدار کمی از خردهنانهایی که به ترکی “اُفاق” گویند، ذخیره داشتم و چون پشت پرده تاریک بود هیچ کس بدانجا نرفته بود و بدین خردهنانها دست نیافته بود.
خردهنانها را جمع کردم و نزد سیّد استاد آوردم و بین استاد و سائر رفقا تقسیم نمودم. نانها را خوردیم و مقداری نیرو گرفتیم و همه به قصد زیارت امام مظلوم رفتیم. وقتی نزدیک باب سدر شدیم، ناله شیونکنندهای را شنیدیم که نزدیک بود رگهای قلبمان از هم بگسلد. آرام و قرار از ما گرفته شد و در پلّهی اوّل نشستیم و به ناله گوش دادیم و با چه حالی شنیدیم! بدن و زانوهایمان از شنیدنش به لرزه افتاد!
سید استاد مقداری خاک و سنگ طلب نمود تا فضای بازشده مقام رأس الحسین را مسدود نماید تا احدی صدا را نشنود، زیرا ترس از این داشت که کسی صدا را بشنود، چون اغلب مردم توان و طاقت رسیدن این صدا به گوششان را ندارند، تا چه برسد به گوش دادن و شنیدنش!
از این مقام گذشتیم و داخل صحن شریف شدیم. صحن آغشته به خون، بلکه دریایی از خون پیکر کشتهگان به خون آلوده جمع شده بود. اجساد کشتهگان چون برگ پاییزی بر روی یکدیگر افتاده بود واز باب سدر تا در حرم از بالای پیکر کشتهگان میگذشتیم.
وقتی داخل حرم شدیم، همه اموال و زینتها را غارت کرده بودند. ضریح مطهّر را شکسته بودند و بیشتر از قسمتهای آن را سوزانده بودند. وهّابیها پیرامون پلّههایی که از آنها به طرف قبر مطهّر امام و فرزندشان علیّ اکبر و سائر شهدا راه داشت، چالهای کنده بودند، ولی خدا پرده بر چشمانشان افکند و دست به چیزی نیافتند، از این رو گودال را رها کرده بودند.
به سمت گودالی که وهّابیها حفر کرده بودند ، رفتم، مواجه شدم با روزنهای در جانب آن که بویی خوشتر از مشک و عنبر از آن میوزید. در جیبم آتشزنه و سنگ و شمع ملفوفی (که به آن شمعپیچ گویند) داشتم. شمع را افروختم و سر به روزنه داخل نمودم، ناگاه با پیکرهای قطعهقطعهشده که در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند روبرو شدم. هیچ پیکری سر در بدن نداشت و همه بیکفن و تازه بودند.
وقتی بر این احوال مطّلع گشتم به سوی رواق رفتم و آنچه مشاهده نمودم به سیّد استاد عرضه داشتم. او نیز خواست تا با چشم خود ببیند. بر او پیشی گرفتم و شمع را افروختم و به دستشان دادم. سپس سیّد استاد از همان روزنه به جانب قبور نگریست و با چشم خود دید آنچه من دیده بودم. سپس روی پلّه نشست و روزنه را گل گرفتیم و قبل از اتمام کار دست به سرداب مطهّر داخل نمودم و مشتی از تربت پاک پر نمودم. سپس روزنه را کاملاً مسدود نمودیم و از پلّه بیرون آمدیم.
حکایت والد علّامه به پایان رسید و این تربت در منزل ما بود. و چون ما، بعد از رحلت والدمان، کودکانی خردسال بودیم، بعضی از عموهای ما تربت را تلف نمود چون متوجّه ارزش آن نبود و گمان میکرد کار نیک انجام میدهد.
تربت را به شخصی داد تا از آن مُهر بسازد و نمیدانست که این تربت گنجی بیپایان و شفای هر بیمار و مال اطفال صغیر از ذراری محمّد مصطفی و علیّ مرتضی میباشد.
خدا بر عموی ما ببخشاید که نه میفهمید چه چیز باعث تقرب است و چه چیزی سبب هلاکت میشود (خوب و بد را تشخیص نمیداد).
پایان گزارش
*خادم افتخاری اعتاب مقدسه عراق