افزونه پارسی دیت را نصب کنید Thursday, 19 September , 2024
0

دفتر خاطرات سفر مشهد: محاصره مجله اسمارتک نیوز

  • کد خبر : 364913
دفتر خاطرات سفر مشهد: محاصره مجله اسمارتک نیوز

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است. سال 1353 کلاس اول دبیرستان بودم که مدرسه تصمیم گرفت بچه ها را به اردوی مشهد ببرد. قبل از آن وقتی دو ساله بودم با پدر و مادرم به مشهد رفته بودم و […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.

سال 1353 کلاس اول دبیرستان بودم که مدرسه تصمیم گرفت بچه ها را به اردوی مشهد ببرد. قبل از آن وقتی دو ساله بودم با پدر و مادرم به مشهد رفته بودم و آن سفر را به یاد نداشتم.

سفر به مشهد از شوشتر در مسافت 1700 کیلومتری آسان نبود و هرکسی نمی توانست آن را انجام دهد. مخصوصا برای خانواده ما که وضع مالی خوبی نداشتیم رفتن به مشهد یک رویا بود. هر چقدر هم سخت بود پول لازم را گرفتم و همسفر شدم.

بعد از یک سفر دو روزه به مشهد رسیدیم. برای زیارت به حرم رفتیم. تابستان بود و زائران زیادی برای رسیدن به حرم تلاش می کردند. من اما حالم خوب بود و روز اول زیارتم را به حرم دست نزدم و فقط مشرف بودم.

با اینکه خیلی بهم خوش گذشت و خوشحال بودم، اما از اینکه مثل بقیه بچه ها به حرم نرسیدم کمی هم ناامید بودم.

بار دومی که رفتیم یکی از دوستانم به نام مهرزاد قفلی به من داد. گفت: خواهرم نذر کرد و از من خواست که این قفل را در حرم بگذارم. امروز نمیتونم تنها بیام این کار را می کنی؟”

گفتم: بله.

قفل را برداشتم. او تاکید کرد که آن را در حرم بگذارد زیرا به خواهرش قول داده بود.

وقتی وارد حرم شدیم ازدحام زائران نسبت به دفعه قبل بیشتر بود. هنوز از دور نظاره گر بود. برای برداشتن قفل باید به حرم می رفتم. قفل را در دست گرفتم و به آرامی از کنار جمعیتی که به سمت حرم هل می‌دادند فاصله گرفتم.

با جثه کوچکم، فشار دادن از میان مردم آسان نبود، اما هنوز در حال هل دادن به جلو بودم که قفل از دستم افتاد.

یک لحظه مثل برق وحشت داشتم. فشار جمعیت به حدی بود که حتی نمی توانستم سرم را پایین بیاورم و زیر پاهایم را نگاه کنم.

با جمعیت گیج شده بودم و در این چند ثانیه فقط به این فکر می کردم که به مهرزاد چه جوابی بدهم؟ دروغ از ذهنم گذشت، اما احساس عذاب وجدان قلبم را پر کرد.

ناامیدانه و به سختی خم شدم و در حالی که سرم را بالا گرفته بودم دستم را به سمت زمین رساندم. حتی نمی دانستم کجا می روم. فقط سعی می کردم دستم را روی زمین بگذارم.

دستم قبل از رسیدن به زمین با یک جسم کوچک فلزی برخورد کرد. بسته بود. انگار کسی آن را در دست من گذاشته است. نفهمیدم چطور با هیجان و خوشحالی دستم را بالا بردم. قفل را در دستم فشار دادم و به نحوی به حرم رسیدم و آن را داخل حرم انداختم.

انگار وزن تمام دنیا از روی دوشم برداشته شد. آن روز و روزهای بعد از آن را نفهمیدم چه اتفاقی افتاد، اما حالا بعد از این همه سال، هر بار که به آن لحظه فکر می‌کنم، غاز می‌کنم.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=364913

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.