افزونه پارسی دیت را نصب کنید Thursday, 19 September , 2024
0

سفرنامه اصفهان: عذاب وجدان بریونی

  • کد خبر : 363613
سفرنامه اصفهان: عذاب وجدان بریونی

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است. اول از همه، هر بار که به مسافرت می روم احساس گناه می کنم. در مورد اینکه چقدر طول کشید تا دوباره سفر کنم، چقدر ساده و آسان همه چیز برای سفر آماده […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.

اول از همه، هر بار که به مسافرت می روم احساس گناه می کنم. در مورد اینکه چقدر طول کشید تا دوباره سفر کنم، چقدر ساده و آسان همه چیز برای سفر آماده شده بود و آنقدرها هم که همیشه فکر می کنم سخت نبود.

در هر سفر همیشه به خودم قول می دهم که بیشتر سفر کنم و ماهی یک بار به یکی از این جاهایی که نرفته ام و ندیده ام بروم، حتی اگر دو روز باشد. تا سفر بعدی و عذاب وجدان بعدی، زمان به گونه ای می گذرد که تا به خود بیام هفته ها و ماه ها و سال ها می گذرد و تکان نمی خورم.

جدا از این حسرت همیشگی از تمام سفرها، حسرت سفری که می‌خواهم از آن بگویم برایم مانده است، عذاب وجدان آمیخته با چندین احساس مختلف. مانند غذایی با ترکیبی از چند طعم متناقض، تلخ و تند، شور و شیرین.

چند سال پیش یکی از صمیمی ترین دوستانم عزیزانش را در تصادفی دلخراش در شیراز از دست داد. شرایط روحی دوستم به گونه ای بود که با وجود مسیر طولانی تهران به شیراز، من و دوست مشترک دیگری به نام رضا تصمیم گرفتیم برویم و تسلیت بگوییم.

چون چهار نفر بودیم تصمیم گرفتیم با ماشین برویم و اتفاقا من و همسرم پریسا و رضا و همسرش میترا به سمت شیراز حرکت کردیم.

به نظر من شیراز از آن شهرهایی است که هیچکس در آن احساس بیگانگی نمی کند. این را در سال 1361 که دانشجو بودم و به این شهر سفر کردم متوجه شدم.

بعد از عاشق شدن مهر شیراز در همان سال، در سال 1365، در دوران دانشجویی به دلیل کار، یک سال در شیراز زندگی کردم. یک دوره کوتاه اما شاد با دنیایی از خاطرات رنگارنگ. بعد از آن دیگر فرصتی برای بازگشت به شیراز نداشتم. این هم یکی از عذاب های وجدان من بود.

حالا قرار بود بعد از حدود 10 سال دوباره شیراز را ببینم. از آنجایی که سفر ما یک سفر ناخواسته و غیرمنتظره بود، این دیدار اصلاً نه آرامش بخش بود و نه شیرین.

همه چیز متاثر از حادثه تلخی بود که به خاطر آن به شیراز سفر کرده بودیم. به هر حال باید فورا برمی گشتیم و فرصتی برای نگاه به شیراز نبود.

اینطور شد که فردای مراسم خسته و دلشکسته دوباره راهی جاده شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم. هوا تاریک بود. نزدیک اصفهان رسیده بودیم. مسافت طولانی و فشار عصبی هر چهار نفرمان را خسته کرده بود.

آرزو داشتیم به جای نورهای چشمک زن اصفهان، چراغ های تهران را ببینیم. در همین حین یکی از دوستانمان به نام امیر که او هم از تهران به مراسم آمده بود تماس گرفت و گفت می خواهد چند روزی در اصفهان در خانه پدر و مادرش بماند.

امیر که وضعیت ما را می دانست از ما خواست که شب را در اصفهان استراحت کنیم و فردا برویم. ما هم درخواست خدا را می پذیریم.

دیگر دیر شده بود که به خانه پدر و مادرش رفتیم. هر دو بسیار صمیمی و مهمان نواز بودند. از ما استقبال کردند. بعد از کمی صحبت به ما قول دادند که فردا ناهار مهمانشان باشیم. بعد از ناهار بریم تهران.

از آنجایی که چیزی برای ارائه نداشتیم و دلیلی هم برای صبح زود بیدار شدن نداشتیم، قبول کردیم و از خستگی زود خوابیدیم.

روز بعد کمتر خسته بودیم. به پیشنهاد امیر با پای پیاده راهی اصفهان گردی چند ساعته شدیم. هر چند در این سفر نمی خواستیم دور بزنیم و خوش بگذرانیم.

وقتی از جلوی در بیرون رفتیم، هنوز این احساس را داشتیم که مردم به طور تصادفی کار اشتباهی انجام می دهند. آخرین باری که دانش آموز بودم به خاطر اردوی مدرسه به اصفهان آمدم و خاطراتم از این شهر مثل عکس های قدیمی قدیمی و غبار آلود بود.

چیزی که الان از اصفهان دیدم جذاب، زیبا و دلنشین بود. رضا و میترا خاطرات زیادی از اصفهان داشتند و چندین بار به آنجا رفته بودند، اما پریسا پیش از این هرگز به اصفهان نرفته بود.

اینجا عذاب وجدان سفرم بود و بارها و بارها به خودم گفتم تهران تا اصفهان چقدر فاصله دارد که هنوز به آن نرسیده ایم.

امیر ما را به کوچه پس کوچه های اصفهان برد و جاهای دیدنی اصفهان را که فقط یک اصفهانی می شناسد به ما نشان داد.

قدم زدیم و به محله ها، خانه های قدیمی و زیرگذرهای سنتی اصفهان نگاه کردیم. تصاویری که بیش از هر چیز مرا به یاد فیلم کاسه های مجید کیومرث پوراحمد انداخت.

با امیر از میان کوچه ها به بازار اصفهان نزدیک میدان نقش جهان رسیدیم. ندیدن میدان نقش جهان مثل این است که اصلاً به اصفهان نرفته‌ایم. به گفته امیر تمام جاده های اصفهان به وسط دنیا ختم می شود.

از آنجایی که برای دیدن میدان چندین ساعت طول می کشید، تصمیم گرفتیم امیر را اذیت نکنیم و خودمان به گشت و گذار برویم و بعد از چند ساعت به خانه برگردیم.

امیر رفت. دیدیم. از دروازه بازارچه که وارد شدیم شروع می کنیم. عالی قاپو، مسجد امام، مسجد شیخ لطف الله و بعد دوباره عالی قاپو…

خسته و گرسنه بودیم. یادم نمیاد چطوری قضیه بریونی اصفهان پیش اومد. تازه فهمیدم که پریسا تا حالا بریونی نداشته و هیچ نظری هم ازش نداره.

من در اهواز بریونی خورده بودم. رستورانی در اصفهان بود که بریونی هم می خوردند اما سال ها از آن روز گذشته بود و طعم بریونی را فراموش کرده بودم.

با اینکه پریسا خیلی دوست داشت بریونی را امتحان کند، به او گفتم: ما نمی توانیم برای خوردن غذا بیرون برویم چون مادر امیر برایمان ناهار آماده کرده است.

پریسا اما بسیار مشتاق بود تا بریونی را امتحان کند. ما هم مقاومت نمی کنیم. از بوهایی که صبح شنیدیم، حدس زدیم که ناهار خورشتی است. رضا گفت: می توانیم برویم و بالاخره دو پرس بریونی بخوریم. به این ترتیب ما سیر نمی شویم و می توانیم ناهار بخوریم.

همگی قبول کردیم و از همه خوشحالتر پریسا بود و بعد از پرسیدن به رستورانی رسیدیم که گفتند بریونی معروف دارد.

پر از مردم بود. ما که می خواستیم زیاد معطل نشویم و دیر به خانه برسیم دو نظر داشتیم. به هر حال صبر کردیم و بالاخره نوبت ما شد. سر سفره ما بریونی داغ هم گذاشتند. واقعا خوشمزه بود و فهمیدم اون چیزی که تو اهواز خورده بودم فقط نوعی بریونی بود.

پریسا با ذوق خورد و به تعریف و تمجید از طعم غذا ادامه داد. با اینکه قرار نبود سیر بشیم اما طعم غذا طوری بود که یه پرس دیگه سفارش دادیم. در همین حین امیر نیز تماس گرفت و ما با مزاحمان پاسخ دادیم و نگران بودیم که مبادا او نزدیک باشد و ما را ببیند.

ساعت تقریبا دو بعد از ظهر بود که از رستوران خارج شدیم. باید فوراً به خانه برمی گشتیم. از خوردن بریونی هم خوشحال بودیم و هم مقصر.

به خانه که رسیدیم از دیر آمدن عذرخواهی کردیم و بهانه گشت و گذار در اصفهان را آوردیم. مادر امیر گفت: حتما خیلی خسته و گرسنه هستی.

بدون معطلی روی میز کوبید. ما که جلوی چشممان بریونی خورده بودیم وانمود کردیم که خیلی گرسنه ایم.

غذا طبق پیش بینی ما سیاه و سبز بود، اما همزمان در حال آماده سازی مخلفات، یک جعبه مقوایی هم کنار هر بشقاب گذاشتند. با تعجب به این جعبه ها نگاه می کردیم که متوجه شدیم این سفارش سفارشی از یکی از بهترین رستوران های اصفهان است.

پدر امیر با دیدن تعجب ما گفت: نمی توانی بیایی اصفهان و بریونی نخوری. برای همین علاوه بر کورمزابزی، بریونی هم از خارج سفارش دادم.»

از خجالت خیس عرق شده بودیم، شروع کردیم به گفتن: چرا اینقدر زحمت کشیدی، لازم نبود و ما را شرمنده کردی.

البته شما ما را شرمنده کردید، این صادقانه ترین کار در آن زمان بود. چون الان باید وانمود میکردیم که نه تنها گرسنه ایم بلکه پریسا تا حالا بریونی نخورده و چقدر با دیدن این غذا خوشحال میشه.

خلاصه وضعیت سیری ما به گونه ای بود که حتی در شرایط عادی هم چیزی از گلویمان پایین نمی رفت، هرچند اشتهای جسم و روح ما در بند شرم و عذاب وجدان بود.

در هر ترفند و نمایشی سعی می کردیم مشتاق و پر مشغله به نظر برسیم و لقمه های خوشمزه سبزیجات سیاه و بریونی می خوردیم.

تلاش های ما در نهایت ناموفق بود و بسیاری از بریونیس ها باقی ماندند. البته مادر امیر همه چیز را در بشقاب گذاشت تا در طول مسیر ببریم و بخوریم.

شب شده بود که با امیر و پدر و مادر عزیزش خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم. در حالی که عذاب وجدانی که با خنده و طعم لذیذ بریونی با آن مواجه شدیم برای همیشه با ما مانده است.

به جرات می توانم بگویم بعد از گذشت 5 سال از این حادثه هنوز نتوانسته ام به اصفهان برگردم و همچنان در دام همان وب نامرئی عجیبی هستم که نمی دانم اسمش چیست.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=363613

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.