افزونه پارسی دیت را نصب کنید Wednesday, 23 October , 2024
2

خاطره خواستگاری هاشمی رفسنجانی با عفت مرعشی

  • کد خبر : 342115
خاطره خواستگاری هاشمی رفسنجانی با عفت مرعشی

صفحه اقتصادی – همانطور که در تاریخ ایران نوشته شده، کتاب «پاباپای سارو» شرح خاطرات همسر آیت الله هاشمی رفسنجانی «عفت مرعشی» که مربوط به فراز و نشیب های زندگی خانواده هاشمی از ابتداست. از ازدواج تا پیروزی انقلاب بخشی از این خاطرات را در ادامه خواهید خواند؛ داستان خواستگاری خانم جون – مادرم – […]


صفحه اقتصادی –

همانطور که در تاریخ ایران نوشته شده، کتاب «پاباپای سارو» شرح خاطرات همسر آیت الله هاشمی رفسنجانی «عفت مرعشی» که مربوط به فراز و نشیب های زندگی خانواده هاشمی از ابتداست. از ازدواج تا پیروزی انقلاب بخشی از این خاطرات را در ادامه خواهید خواند؛

داستان خواستگاری

خانم جون – مادرم – به من یاد داده بود که وقتی چشمت به هلال ماه افتاد برخیز و با ذکر صلوات تجدیدش کن. من در خوابم همین کار را کردم. شنیده بودم که تعبیر دیدن ماه در خواب عظمت و ثروت و رفاه است و اگر زنی در خواب هلال ماه ببیند چنین شوهری خواهد داشت.

وقت نماز صبح بود، بلند شدم. وضو گرفتم. من هنوز مردد بودم. مردد بودم با خودم گفتم: “دختر میخوای چیکار کنی؟بالاخره چیکار میخوای جواب بدی بابا؟”

دیشب پدرم کمی دیرتر از همیشه به خانه آمد. برای دیدن آمیرزا علی به نوق رفته بود. به محض ورود به حیاط خانم جون را صدا کرد آهسته با هم صحبت کردند. باد تازه ای می وزد.

لیوان های تازه شسته را به سمت میز سماور حیاط بردم. آقاجون به من نگاه کرد و لبخند زد و حالم را پرسید.

– چطوری دخترم؟

– ممنون آقا. بیا بشین، چایی تازه دم.

-نه دخترم خسته شدم میرم استراحت کنم.

خانم جون که کنار در ایستاده بود مرا صدا زد. قدسی و اشرف با کاظم و علی در صحن بودند. من با مادرم رفتم. چشمانش برق زد.

– چی شد خانم جون؟

– چیزی نیست. بیا، من یک اتاق بازی دارم.

من نگران شدم حدس میزدم مربوط به ازدواجم باشه

بعد از خواهر و برادر بزرگترم نوبت به ازدواج من رسید. خواستگارهای زیادی داشتم، چه فامیلی و چه غریبه، اما پدرم تا حالا همه را رد کرده بود. خانم جون با من اومد تو اتاق درو بست و کنارم نشست.

– عفت جان، حاج آقا که رفت نوگ، آمیرزا علی برای پسرش اکبر از شما خواستگاری کرد. آسید مهدی و آسید کاظم آنجا بودند و از پسر آمیرزا علی تعریف کردند.

حاج آقا هم آنجا جواب را پذیرفت.

خشک بود. من گیج شدم. نمیدونستم چی جواب بدم

ناگهان لشکری ​​از افکار مزاحم به ذهنم هجوم آوردند. خانم جون حرفاش رو تکرار کرد، منم با دست تکون دادم تا ساکت بشه و خیلی آروم و بدون ذره ای عصبانیت گفتم:خانم جون یعنی چی جواب رو همونجا قبول کردی؟چرا بهم نگفتی؟ آیا این زندگی من نیست مگر برای وضو گرفتن و پیروزی با خود مشورت نکردی؟

خانم جون زنی مهربان و دلسوز بود. دیگر خجالت کشیدم اعتراض کنم.

– خانم جون منظورم همینه. مولای من نباید بدون مشورت با من می پذیرفت. من دست تو ماندم که با من اینطور رفتار کنی؟

عفت، خوان! حق با شماست. اما پدرت را می شناسی، او هیچ کاری را بدون دلیل و علاقه انجام نمی دهد. شما باید دلیلی برای کار خود داشته باشید. با این حال، بخش چیست؟ هیچ کاری انجام نمی شود مگر اینکه خدا آن را بخواهد. سرنوشت همه دست خداست. پسر آمیرزا علی هم مرد خوبی است. سواد دارد 10 سال است که در قم درس می خواند. میدونی که پدرت از دانشمندان خوشش میاد. برای این باید قبول کرده باشد. حالا شما هم لجبازی نکنید. تصمیم خودت را بگیر، اگر نظر دیگری داری با آقاجون صحبت می کنم تا موضوع را به نحوی رد کنم. میدونی چقدر با دوست پسرش سختگیره حتما در این کار پاسخ مثبتی داده شده است.

– این حرف ها برای من دلیل نیست. قبول ندارم…

اولین ملاقات در زندان

ساعت جلسه دو بعد از ظهر بود. نیم ساعت پیش جلوی زندان بودیم. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که روزی باید جلوی زندان بایستم. سمت راست مکان های نامرئی! واقعا نمی توانم احساساتم را بیان کنم. از یک طرف غمگین و متوهم بودم و از طرف دیگر خوشحال بودم، پس از ماه ها بی خبری از مردی که اکنون بسیار مورد احترام من بود و به شجاعت، شجاعت، ایستادگی و ضدیت او افتخار می کردم. استبداد

نمیدونستم با اون حالت و اون روزی که بابای دور داشت با محسن چیکار کنم و مدام بابا رو صدا میکرد. بعد از چند ساعت تاخیر و انتظار که بسیار سخت و طاقت فرسا بود، سرباز با ما تماس گرفت. نگذاشتند عموی بچه ها با ما بیاید. چند دقیقه ای از فضای باز زندان گذشتیم تا به ساختمانی رسیدیم. وارد ساختمان می شویم. از یک راهرو می گذریم. یک اتاق کوچک، سه در چهار به نظر می رسید. با بچه ها جلوی اتاق ایستادم. نتونستم وارد بشم

چند افسر با لباس نظامی در اتاق نشسته بودند، یکی از آنها به من نگاه کرد. دو صندلی را که در دو طرف اتاق سه متر از هم فاصله داشت را نشانم داد و گفت: «آقای هاشمی در یکی می نشیند و شما و بچه ها در دیگری می نشینید، پنج دقیقه وقت ملاقات است. ” جز سلام و احوالپرسی نباید چیزی نگویید. ایستادم و به آنها نگاه کردم، ناگهان دیدم چند سرباز با تفنگ و سرنیزه آشیخ اکبر را احاطه کرده اند و از انتهای سالن می آیند. محسن به محض دیدن پدرش با همان رفتار کودکانه به سمت او دوید و خود را در آغوش او انداخت. مثل معشوقی که نزد معشوق آمده، او را بو کرده و بوسیده است. منظره عجیبی بود. آن سنگدلان و ساواکی ها هم گریه می کردند.

آشیخ اکبر در حالی که محسن در آغوشش بود و دست فاطی روی صندلی نشان داده شده نشست. دم در ایستادم و به آنها نگاه کردم. به مأموران گفت: مگر زنان حق نشستن ندارند؟ یکی از آنها پاسخ داد، این صندلی مال شماست. صندلی را به خودش نزدیک کرد و گفت بنشین. نشستم گفتند جلسه تمام شد. حتی سلام و علیکی که اجازه دادند انجام نشد.

بدون هیچ حرفی بلند شدیم. حالا می خواهند محسن را از پدرش جدا کنند اما نمی شود. آنقدر به سینه بابا چسبیده بود و حاضر نمی شد دست هایش را رها کند که مجبور شدند او را تا درب ساختمان ما ببرند. در آنجا محسن را به زور و گریه از آغوش پدر جدا کردند و به من سپردند.

پیروزی انقلاب

روز 29 بهمن نصرت خانم، عروس آقای هاشمی تماس گرفت و گفت که کلانتری خیابان گرگان را مردم تسخیر کرده اند و همه وسایل کلانتری را از بالا به داخل خیابان می اندازند. من به آنجا رفتم و دیدم که مردم چقدر با اشتیاق کار می کنند. آنجا اعلام شد که در نیروی هوایی، پرسنل انقلابی با فرماندهانشان دعوا کرده اند و مردم به کمک آنها می روند.

با نصرت خانم رفتیم نیروی هوایی در دوشان تپه، خیابان پیروزی فعلی، خیلی شلوغ بود. مردم در خیابان جمع شده بودند. به عنوان خبرنگار روزنامه جا گرفتم، داخل شدم و از مردم دم در پرسیدم. گفتند پرسنل نیروی هوایی به انقلاب پیوسته اند و فرماندهانشان دستگیر شده اند. اکنون پادگان در دست انقلابیون است. آنها به خوبی به سوالات پاسخ دادند و به طور دوره ای اعلام کردند که می خواهند به پادگان لوئیزان و لشکر گارد حمله کنند. مردم برای جلوگیری از حمله در خیابان نیروی هوایی تجمع کرده بودند.

شورای انقلاب به صورت دوره ای تشکیل جلسه می داد. قصد شورا این بود که بختیار را متقاعد کند که از نخست وزیری استعفا دهد و از خونریزی جلوگیری کند، اما او همچنان مقاومت کرد و مردم از طریق شورای انقلاب منتظر فرمان امام بودند. همه از خونریزی می ترسیدند و اگر بختیار از زمان ورود امام به ایران تسلیم می شد و نخست وزیری را به دولت موقت می سپرد، خون های زیادی در روزهای پایانی انقلاب کاهش می یافت و گروه های مسلح مانند مجاهدین شهرک. ، کاهش می یافت. نمی توانست اسلحه ها را از پادگان سازماندهی کند تا آنها را بیرون بیاورد و بعدا تحویل ندهد و علیه ملت استفاده نکند.

از این به بعد مردم هر روز به پادگان حمله می کردند و آنها را تسخیر می کردند و تجهیزات آنها را می بردند. گروه‌های سیاسی مسلح که با امام و روحانیت خوب نبودند و می‌دانستند در آینده نمی‌توانند با انقلاب همکاری کنند، اسلحه‌ها را مصادره کردند و حتی با استفاده از عوامل خود آن‌ها را به دست مردم عادی تحویل دادند. اسلحه ها . محسن همچنین یک قبضه اسلحه برنو از پادگان عشرت آباد، یک کلت از کلانتری سوار و یک قبضه یوزی از ساواک در سلطان آباد تهیه کرده بود که تعدادی از آنها توسط گروهک ها از وی ربوده و ضبط شد.

در 21 بهمن، حکومت مقررات حکومت نظامی را افزایش داد و امام از مردم خواست که دستور را اجرا نکنند و به خیابان ها بیایند. مردم در خیابان ها بودند و همان روز درگیری های خیابانی با سربازان طرفدار بختیار بیشتر شد. با وجود مخالفت من، فاطی و فیضه به حسینی ارشاد رفتند. مردم به دستور امام به خیابان ها آمده بودند. امام در بیانیه ای از مردم خواست رژیم نظامی را نپذیرند.

نگران فاطی و فضه بودم، مرتب از طریق تلفن با من تماس می گرفتند. نصف شب رفتند منزل آقا مهدیان و آنجا خوابیدند. ساعت 10 صبح روز 22 باهاما به همراه محسن دنبالشان رفتیم و با هم به سمت خیابان گرگان در نصرت خانم رفتیم. من نتوانستم آنها را دوباره به خانه ببرم. فاطی و فائزه به دانشگاه پلیس رفتند و بعد از ظهر به خانه برگشتند. آنها می خواستند به لوئیزان بروند که در پادگان درگیری بود، اما راه ها بسته بود و ماشین ها نمی توانستند به آن منطقه بروند. هرکس به سلیقه خود کاری کرد و جلوی حرکت خود را گرفت. خلاصه اینکه انقلاب در 31 بهمن پیروز شد، صدا و سیما به دست انقلابیون افتاد و پیام های پیروزی انقلاب از تلویزیون پخش شد.



لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=342115

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.