این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.
ساعت 11 صبح است و باران زیادی می بارد، بنابراین قطرات باران هر لحظه بزرگتر و بیشتر دیده می شوند. رعد و برق همچنان سینه آسمان را پاره می کند.
حدود ساعت 12 بعد از ظهر است که برق خانه قطع می شود. سیستم گرمایش خانه های این منطقه از کانادا برقی است، بنابراین خانه گرم نیست.
خواهرم می گوید اگر برق نباشد باید از بیرون غذا بخریم. اخطاریه ای به تلفن همراه خواهرم آمد که به خاطر طوفان و رعد و برق باید یک ساعت دیگر در خانه بماند.
لازم به ذکر است طی این مشاوره ها فروشگاه ها و اماکن عمومی برق دارند و ما نیز برای خرید روزانه به کاسکو رفتیم.
کاسکو مجموعه ای از فروشگاه هاست که فضای آن مانند سوله ای بزرگ است که محصولات با جعبه هایشان روی تخته های معمولی قرار می گیرد و معمولا چرخ های مردم پر از مواد غذایی و مواد مصرفی با بسته بندی های اقتصادی است.
البته، بر اساس تعاریفی که قبلا شنیده بودم، فکر می کردم لباس و کفش هم جین است، اما اینطور نبود. البته اولین برخورد من با کاسکو داستان دیگری دارد.
در نهایت پس از رفتن به فروشگاه و تهیه لیست خرید به سمت منطقه خدمات غذایی کاسکو حرکت کردیم. خواهرزاده هایم پوتین سفارش دادند. پوتین یک غذای کانادایی است که از سیب زمینی سرخ کرده، پنیر کوتیج، پنیر و سس قهوه ای تشکیل شده است و من اصلا از طعم این غذا خوشم نمی آید.
بعد از خوردن غذا کاسکو را ترک کردیم. به سمت ماشین دویدیم. باران نبخشید. به خاطر امتحان خواهرزاده ام تصمیم گرفتیم به کتابخانه برویم.
پس از طی مسافتی به کتابخانه شهرداری بروسارد واقع در خیابان سنت فرانسیس در شهر کبک رسیدیم. اولین چیزی که توجه ما را جلب کرد تابلویی در پارکینگ کتابخانه بود. به زبان فرانسه میگوید: «افراد دارای معلولیت و خانوادههایی که بچههای کوچک دارند میتوانند در نزدیکی کتابخانه پارک کنند».
وارد کتابخانه می شویم. موزه حشرات و پروانه ها در ورودی کتابخانه بود. با اینکه فضای کوچکی بود اما جالب بود. در ورودی کتابخانه، مردی با کلاه و بدنه کتابی درون یک مکعب شیشه ای ایستاده بود.
بعدا خوندمش این اثر توسط جوزپه آرچیمبولدو نوشته شده است که آثار خود را به گونه ای طراحی کرده است که مجموعه اشیا به عنوان سوژه پرتره قابل تشخیص است.
وقتی وارد اتاق اصلی کتابخانه شدم، تابلویی با دایره های زرد، بنفش و آبی نظرم را جلب کرد. بچه ها با هیجان دایره ها را روشن و خاموش می کردند. دکمه های دایره ای شکل از زرد به بنفش به آبی در هنگام چرخش تغییر کردند.
یک خانه درختی در گوشه راهرو تمام محوطه را تحت الشعاع قرار داده بود. داخل تنه درخت یک صندلی بود که پسر می توانست بنشیند و کتاب بخواند.
از شاخه های این درخت توپ هایی با پستانک آویزان بود. شاید منظورش این بوده که: «از گهواره تا گور علم بجویید…».
بین قفسه های کتابخانه یک محوطه دایره ای وجود داشت. بچه ها داخلش می خوابیدند و کتاب می خواندند. مشابه این بخش در بخش جوانان بود. البته داخل دیوارها اتاقک های مدور بزرگتری ساخته شده بود.
در بخش کودک، مضامین کتاب ها و از همه مهمتر طراحی جلد و تصویرسازی یکی پس از دیگری مرا شگفت زده کرد.
مدیر کتابخانه کودک روی بچه ها خیلی حساس بود. انگار برای این آفریده شده بود و از رفتار بچه ها تعجب نمی کرد، هیس نمی کرد و اخم نمی کرد.
میز بزرگ وسط سالن شیک بود و بچه ها می توانستند بازی کنند. در کنار آن میز گرد دیگری با صندلی های کوچک برای بچه های کوچکتر و روی آن 4 عدد تبلت قرار داشت.
جالبتر اینکه کنار قفسه های کتاب یک میز ثابت بود که شبیه دوچرخه بود و بچه های کوچک می توانستند در حین مطالعه بر روی آن سوار شوند.
وقتی به قفسه کتاب نگاه میکردم، برخی کتابها برچسب قلب داشتند، یعنی خوانندگان این کتاب را دوست دارند و توصیه میکنند.
یکی از قسمت های کتابخانه ویدئو پروژکتوری بود که تصاویر مختلفی مانند مخزن ماهی، ماشین و غیره را روی زمین نمایش می داد. وقتی از روی تصویر عبور کردید، شکل تصویر تغییر کرد.
این قسمت از آن قسمت هایی بود که بچه ها را بسیار هیجان زده کرد.
وقتی از کتابخانه بیرون میرفتید، راهرویی با قفسههای کتابهایی با قیمتهای 53 سنت تا یک دلار وجود داشت، کتابهای واقعاً دست دوم.
وقتی از کتابخانه خارج شدیم، مردی با سه کیسه بزرگ وارد کتابخانه شد. فکر می کنم او آماده بود کتاب هایی را که خوانده بود برگرداند.
ساعت نه شب بود و هنوز باران می بارید.