این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.
از همه پرسیدیم خانه جنی کجاست؟ ما قبلاً پاسخ قاطعانه ای دریافت می کردیم.
گویا مردم روستای کلمه بین خود عهد بسته اند که اجازه ندهند غریبه ای به خانه جنی بیاید. شاید واقعاً نمی دانستند کجاست یا ترجیح می دادند وانمود کنند که نمی دانند.
اگر واقعاً میخواستند کمک کنند، دستشان را بالا میبردند و به طور مبهم انگشتشان را به سمت دور نشان میدادند، یعنی «آن طرف برو». اما این دیگر کمکی به ما نکرد.»
هوا ابری بود. در دوردست، جایی که آسمان پهن شده بود، چیزی جز تراکم خاکستری متراکم توده ابرها دیده نمی شد.
هوا مرطوب بود و زمین هنوز از باران شب قبل خیس بود. پیچ و خم های جاده پیش رو ما را گیج می کرد که انگار جاده با اهالی روستا توطئه کرده بود تا هرگز به خانه جنی نرسیم. هر چند او هر دقیقه با انداختن ماشین به سوراخی عمیق تر از قبلی ما را غافلگیر می کرد.
اما ما ناامید نشدیم. به سختی و از پاسخ های بی وقفه اهالی متوجه شدیم که خانه جنی درست در بلندترین نقطه روستای کلمه در کلاردشت ساخته شده است.
جایی که احتمالاً جن ها از اینکه هیچ انسانی نمی توانست به آنها برسد، خیالشان راحت شد. حداقل تا زمان اختراع ماشین چهار چرخ.
به همین دلیل تصمیم گرفتیم که از درخواست بیهوده روستاییان دست برداریم و مسیر را در سربالایی دنبال کنیم. پس ما به مسیر اعتماد داریم. روبه روی جاده ای پرتلاطم که از باران شب قبل خیس و گل آلود بود. به امید اینکه در پایان آخرین صعود از روستا، خانه جنی بالاخره خودش را به ما نشان دهد.
اینجوری شد تقریباً شهر را پشت سر گذاشته بودیم. سپس به محض اینکه از آخرین شیب عبور کردیم و در نهایت به زمین مسطح رسیدیم، یک سازه سیمانی خاکستری عجیب و غریب و منحصر به فرد توجه ما را به خود جلب کرد، در بالاترین نقطه شهر، روی تپه ای در سمت چپ جاده.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حالا باید گوشمان را باز نگه می داشتیم تا صدای پارس سگ های روستایی و ناله گاوهای روستایی را بشنویم.
در دو طرف جاده جز دشت سرسبزی که از دور به خانه ها متصل می شد چیزی دیده نمی شد. گویی خانه ها از ترس خانه جن دور شده بودند و روستاییان در تمام این سال ها ترجیح داده بودند از خانه جن زده دور باشند.
جستجو تمام شد. خانه جن زده را با اعتماد به طبیعت، در بلندترین نقطه روستای کلمه، نزدیک کلاردشت، بی صدا و در میان دشتی وسیع و خالی پیدا کرده بودیم.
یکی یکی از ماشین پیاده شدیم. خانه جنی در ارتفاعی قرار داشت و هیچ جاده ای به آن راه نداشت. به کسی راه نداد. انگار از دست ما و همه روستاییان عصبانی بود.
بنابراین رسیدن به آن بدون یک صعود کوتاه غیرممکن خواهد بود. خانه جنی یک سازه بتنی دو طبقه بود. رنگ خاکستری یکنواخت ساختمان کافی بود تا آن را سرد و خالی از روحیه انسانی کند.
شکل بنا در رده هیچ شکل هندسی قرار نگرفت. نه مستطیل بود و نه ذوزنقه و نه دایره و در عین حال ترکیبی از همه اینها بود.
طبقه فوقانی بنا محدب بود و در زیر سقف منحنی بنا که دارای دو قوس نابرابر بود قرار داشت. جلوی ساختمان با پنجره های بزرگ و کوچک پوشیده شده بود. پنجره هایی با اندازه های مختلف و هر کدام به شکلی متفاوت؛ هیچ دو پنجره یکسان نبود.
هر یک با حصارهای فلزی زنگ زده پوشیده شده بود که به اشکال مختلف چیده شده بودند.
گویی معمار ساختمان تمام تلاش خود را کرده است تا هیچ تقارن و برابری در هیچ یک از اجزای سازه دیده نشود.
ساختمان در نداشت. تنها راه ارتباطی آن با دنیای بیرون، یک سرسره سیمانی در سمت راست سازه بود که طبقه دوم را به تپه زیر ساختمان متصل می کرد.
تلاش ما برای ورود به خانه بیهوده بود. تمام پنجره ها مهر و موم شده بود و فاصله نرده های فلزی هر پنجره را طوری انتخاب می کردند که مطمئن بودند هیچ انسانی با هر اندازه ای نمی تواند وارد شود.
البته داخل ساختمان چیز خاصی منتظر ما نبود. به جز یک قفس فلزی بزرگ در طبقه اول، هیچ چیز دیگری وجود نداشت.
اهالی روستا گفتند که این قفس برای به دام انداختن یکی از اجنه ساخته شده است. برخی معتقد بودند که آن نابغه هنوز در دام شماست.
همسایه ها گفتند که خانه جنی یک شبه ساخته شده است. هیچ کس دقیقاً نمی داند چه زمانی ساخته شده است. فقط میدونن که امشب خونه جنی نبود و فردا بود. در بالاترین نقطه شهر.
بعد از امتحان کردن بیشتر پنجره ها، وقتی از ورود به خانه ناامید شدیم و مطمئن شدیم که خانه جنی واقعاً اجازه ورود هیچ انسانی را نمی دهد، تصمیم گرفتیم آرام آرام برگردیم.
سوار ماشین شدیم و این بار جاده را به سمت سرازیری در پیش گرفتیم. خانه را پشت سر می گذاریم. در همان زمان که خانه جنی را در آینه بغل ماشین دیدیم که کوچکتر و کوچکتر می شد، خانه های شهر یکی یکی نمایان شدند.
دوباره صداهای روستا جاری شد و مسیر سرازیری ما را به کلاردشت نزدیک کرد. پیرزن های روستا با پیراهن های گلدار راه می رفتند تا به خانه همسایه آن طرف خیابان برسند تا شاید درباره دوست دختر جدید سحرگل یا باران دیشب که به طرز عجیبی سنگین بود صحبت کنند.
بچه ها در دشت بازی می کردند و مردها در مزرعه کار می کردند. حالا خانه جنی کاملاً از بین رفته بود و زندگی کمی مثل قبل ادامه داشت.