این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.
روسری را روی چشمانم کشیدم. انگشتان پاهایم گزگز می کردند. ناامیدانه سعی کردم آتش را زنده نگه دارم! چند ساعت پیش که دیدم با هر نفس بخار از دهنم بیرون میاد و چند لایه لباس پوشیده بودم، همسفرم خندید و گفت کم کم اضافه کن تازه شروعه!
این اولین تجربه من در کمپینگ بود. در آن زمان من حتی یک کیسه خواب هم نداشتم. مهم نیست چه سفری بود، به ویلا، هتل، اقامتگاه یا هر جای دیگری بود که مطمئن بودی بدنت را از سرما گم نمی کنی!
شب قبل یکی از دوستانم به من گفت: دوست داری بارش شهابی ببینی؟ و قبل از اینکه به ماجراها و احتمالات مختلفم فکر کنم، البته بدون حرف گفتم!
فردا صبح زود با سه نفر دیگر در راه بیابان بی آب و علف شاد و خندان بودم. شب که شد از سرما پریدم داخل چادر.
وقتی همه چیز تاریک شد به خودم گفتم وقت رفتن است. سرم را از چادر بیرون آوردم و جذاب ترین منظره را جلوی چشمانم دیدم.
آلودگی نوری وجود نداشت. مشتی تاج گل در آسمان سیاه مخملی پراکنده شده بود. دیدن همه آن ستاره ها، صورت های فلکی و کهکشان راه شیری بیشتر یک رویا بود تا واقعیت.
این رویا با اولین گذر شهاب سنگ زنده تر شد، من را متحول کرد، دستم را گرفت و بیرون از چادر بودم و جفت شب پر ستاره ون گوگ شدم.
خیلی زود، با کم شدن شعله و منفی شدن هوا چند درجه، خواب و خیال کاملاً از سرم فرار کرد. آنقدر سرد بود که دیگر نمی توانستم گردنم را بلند کنم تا آسمان را ببینم.
دو تا از بچه ها شب پریدند توی چادر و بی خیال با مهاب مهاب خوابیدند! و من که قرار گذاشته بودم تا صبح بیدار بمانم و شهاب ها را تماشا کنم، حالا از ترس جانم بیدار بودم.
برای زنده ماندن شروع کردیم به صحبت کردن! از رویاها و خیالاتمان حرف زدیم، بزرگترین آرزوی من یک کاسه خورش کرفس و تخت گرم و نرمم بود.
دیگر هیزم نداشتیم. ما در تاریکی مطلق با چراغ های جلو در اطراف دریاچه قدم زدیم، به امید یافتن تکه های چوب، اما تا آنجا که چشم کار می کرد صدای خش خش به گوش می رسید که با اولین جرقه آتش تبدیل به خاکستر شد.
به ساعت نگاه کردم، حدود 6 بود، اما خورشید ثابت بود و حرکت نمی کرد. چاره ای جز حمله به فروشگاه نبود.
آن موقع می توانستم آن دو نفر را بکشم تا چادر و کیسه خواب را بگیرم! هر چقدر توی چادر دو نفره سخت گرفتیم، فوراً بیهوش شدم.
وقتی گرمای خورشید را روی صورتم احساس کردم از فروشگاه خارج شدم. هوا هنوز سرد بود، لایه نازکی از یخ روی دریاچه بود، اما خورشید می تابد. واقعا می درخشید و من زنده بودم. در دلم جیغ بلندی کشیدم که لعنتی، من هنوز زنده ام!