افزونه پارسی دیت را نصب کنید Wednesday, 23 October , 2024
4

سفرنامه کرمانشاه: در جستجوی زالزالک

  • کد خبر : 291375
سفرنامه کرمانشاه: در جستجوی زالزالک

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است. ارتفاع کوه از یک طرف، عرض دشت از مناظر کرمانشاه از طرف دیگر و آبادی هایی که از آن عبور می کردیم، جویبارهای فصلی که دامنه کوه را می خراشیدند و جاده […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.

ارتفاع کوه از یک طرف، عرض دشت از مناظر کرمانشاه از طرف دیگر و آبادی هایی که از آن عبور می کردیم، جویبارهای فصلی که دامنه کوه را می خراشیدند و جاده خاکی نظرگاه را به فاصله کمی قطع می کردند.

در انتهای جاده، روی کوهی نه چندان مرتفع، منظره ای وجود داشت. کوهی پوشیده از زالزالک های وحشی، بلوط های زاگرس و چشمه ها و نهرهایی که آب های آن دامنه را سبز می پوشاند.

تراکتور بهترین وسیله نقلیه برای عبور از این جاده پر پیچ و خم بود. با افزایش سرعت تراکتور، ما از تریلر پشت سرمان بالا و پایین می رفتیم و قلب و روده هایمان به دهانمان می پرید.

پشت تریلی قبلاً جایی برای زن و بچه و البته گوسفند و بز بود که برای نذر می آوردند. در این میان عده ای ساز مخالف می زدند.

وسط راه وقتی عموی پوریا و امیر را سوار بر الاغ دید، بی احترامی کرد و فریاد زد: پسر سرطاق، با این الاغ بازیگوش کار خودت را کردی؟ این الاغ واقعاً خر است! چهار نفر می خواهند آن را کنترل کنند.

غرغر کردن عمو تمام نشده بود که الاغ سرش را خم کرد و پشت تپه ناپدید شد. فاطمه که تا الان در گوشیش غرق می شد گفت: بابا چرا اذیت می کنی شب که برگردیم می بینیمشون.

بیتا گفت چرا به دو برادرم زنگ نمیزنی؟ ماشین بیچاره را می آورند و در این جاده بنزین می زنند که انگار فرمول یک است.

بیتا هنوز حرفش تمام نشده بود که پسرعموها به سرعت از کنار ما گذشتند و آنقدر گرد و خاک پشت سرشان بلند شد که همه به نشانه اعتراض فریاد زدند.

نزدیک پاسگاه که رسیدیم افراد زیادی قبل از ما آمده بودند. مامان گفت: برای همین گفتم زود بلند شو، حالا سایه درخت هم نداریم که بنشینیم، جلوی آفتاب کباب می کنیم.

حدیث گفت مادر فکر کنم شب آمدند.

تراکتور نمی توانست جلوتر برود و ما مجبور شدیم پیاده روی کنیم. بالاخره یک درخت پیدا کردیم و باروبندیل را روی زمین گذاشتیم، سپس همه به دیدنش رفتیم.

ساختمان رصدخانه اتاقی با گنبد کوچکی بود. اتاقی با محراب برای نماز. مردان پس از زیارت کوتاهی رفتند و تنها جای کوچکی برای نشستن زنان وجود داشت.

عموماً اکثر کسانی که به زیارت می آمدند اهل یک منطقه بودند و همه همدیگر را می شناختند. پس از زیارت مختصری، مردان شروع به قربانی کردن گوسفندی کردند که عمو برای نذر آورده بود.

قربانی که گوشت آن جزء غذای خوردن بود. کار ما روشن کردن آتش و دم کردن چای بود. چای دودی شده در آتش حتی در زیر نور آفتاب نوشیدنی دلپذیری بود.

چای هنوز در لیوان ریخته نشده است، سر چای خور بزرگ پیدا شده است. یکی از اهالی روستا تنها چیزی که از او می دانستم این بود که چای را دوست داشت.

پس از احوالپرسی دهانش را تا گوشش باز کرد و گفت: برای چایت آماده است.

وقتی خواستم به او یک لیوان چای تعارف کنم، گفت: نه دخترم، چای اینطوری نمی چسبد، سپس ظرف شیشه ای شکر را در بشقاب خالی کرد و تمام چای قوری را داخل شکر ریخت. همه با دهان باز به او نگاه کردند.

حدیث با شوق گفت: ای این قنبر.

از همه پرسیدند قنبر کیست! حديث به مورچه اي اشاره كرد كه سريع لقمه شكر را گرفت و همه خنديدند.

حوالی ظهر بالاخره این فرصت را پیدا کردیم که برای قدم زدن در کوه برویم. اگر خوش شانس باشیم، یک مشت زالزالک در درختی پیدا می کنیم. اما هر چقدر راه افتادیم حتی یک دانه زالزالک پیدا نکردیم و خسته و گرسنه برگشتیم.

نزدیک کمپ ما با شنیدن صدای زندایی سرعت خود را افزایش دادیم. زندایی در حالی که روی زمین نشسته بود فریاد زد: ای پوریا شیر پسرم!

و یک بار در حالی که خونش را می خورد گفت: حالا جواب برادرم پسر بی خانمان را بدهم؟

از برادرزاده ها و خواهرزاده هایش خبری نبود. زندانی جیغ می‌کشید و عمو با ماشین پسرعموها به جاده رفته بود تا شاید ردی از آنها پیدا کند، اما آنها را پیدا نکرده بودند، هیچ چیز. ماشین بیچاره را هم به چاله انداختند.

حالا باید به فکر ماشین می افتادند. بعد از این همه خبر بد، خبرهای خوش آمد، آقای چای کلیدی در دست داشت و در اقدامی خودجوش با پای پیاده رفت تا ماشین را لمس کند. بقیه با وجود گرسنگی و ضعف، هرکدام به دنبال گمشده به سمتی رفتند، از یک تپه بالا و از یک سراشیبی پایین آمدند.

نزدیک شب بود و خبری نشد. همه ناامید شدند. زنی روی پله های رصدخانه بست نشسته بود و با یک انگشتش وعده گله بز و گوسفند را داده بود.

همه آنها به هر جا که رفته بودند برمی گشتند و ما باید وسایلمان را می گرفتیم و راه برگشت را می گرفتیم، شاید در شهر درباره آنها بشنویم.

مشغول جمع آوری وسایل بودیم که ناگهان صدایی آشنا به گوش رسید و صدای خر دیوانه امیر و سه سر از پشت تپه بیرون آمد. پوریا و امیر بر الاغی با سبدی پر از زالزالک پیروز برگشتند.

زندایی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، ناگهان مانند بمب منفجر شد و با پرتاب سنگ به سوی آنها به استقبال آنها رفت. دایی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط باشد گفت: خدای نکرده تو کدوم قبر بودی؟

پسرهای بی خیال برای یافتن درخت زالزالک راه پشت کوه را در پیش گرفته بودند و به هفت کوه آنسوی رسیده بودند.

نمی دانستیم به این همه حماقت باید بخندیم یا گریه کنیم یا هر دو را انجام دهیم؟ فقط در آخر فهمیدیم که این برنامه از قبل تعیین شده بود و دو نفر تدارکات زیادی گرفته بودند و در ماتم بودند.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=291375

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.