خبرگزاری بیشتر; گروه مجله زهرا افسر: ناخودآگاه هفت سال به جلو می روم. همین جا، در این مکان، پرچم ایران در یک دست، علامت سید در دست دیگر. آمدند بگویند ما به شما اعتماد داریم قبول داریم.
همزمان با ستاد انتخاباتی بحث انتخاب رنگ تبلیغاتی نامزدها داغ بود. اما او به جای رنگ انتخاباتی پرچم سه رنگ ایران را به اهتزاز درآورد و حالا همان پرچم را دور تابوتش و به آسمان کشیده است.
ستون هایی پر از خاطره مسلمانان
از مصلی می گویم; مصلی از تهران که روزهای باورنکردنی را سپری کرده است. تک تک خشت ها گواه روزهای غمگین و شاد ایران زمین است. یک شب وداع مردم با حاج قاسم را می بیند، یک روز شاهد حضور شوالیه برای نماز عید فطر است.
اگرچه ساخت و ساز و تعهد هنوز تمام نشده است، ستون به ستون خاطرات نسل های بعد از انقلاب را فریاد می زند. حالا حتی این ستون ها هم چیزی را که می بینند باور نمی کنند…
چرا مسافت طولانی؟ من هفته گذشته به این موضوع خواهم رفت. دوباره مصلی، نمایشگاه کتاب; انگار صد سال از آن روزها گذشته است که حسین امیر عبداللهیان وارد شبستان شد و لنز دوربین خبرنگاران روی دیپلمات، وزیر قدبلند و بامزه بود و حالا احتمالا همان لنز بر پیکر بی جان وزیر در تابوت چرخیده است.
شاید این گونه باشد که مردم مشهد گاهی به حرم امام رئوف پناه می برند; قمی ها ممکن است حرم خواهر امام رضا یا مسجد جمکران را دلیل غم و شادی خود قرار دهند. شیرازی ها شاهچراغ دارند. تهرانی ها اما همیشه در حرم امام خمینی (ره) با غم و شادی شریک هستند.
مکان همان مکان هفت سال پیش است. ممکن است افراد کمتر یا بیشتر شده باشند. چشم ها، اما همان چشم ها. حتی نحوه انتظار هم همینطور است. مردمی که در عین حال چشمانشان را برای هر خبری از سید ابراهیم باز نگه می داشتند…
اما زمزمه های آنها متفاوت است. آن موقع از هم می پرسیدند پس حاج آقا کی می آید؟ اما اکنون می پرسند: «پس کی اجساد را می آورند»؟
آن روزها قرار بود سید ابراهیم رهبر آنها باشد. تکان دادن بده حالا اینها کسانی هستند که می خواهند به تابوت او دست بزنند…
اوقات فراغت؟ یادم نیست…
یک عمر و شصت از آن گذشته است. اندی سال ما فقط هفت سال است. من برای یافتن زمان دقیق جلسه تهران برای انتخابات 1395 در رسانه ها دنبال نام رئیس جمهور شهید گشتم. پایین که می روم چیزی جز کار، کار، کار نمی بینم.
همان فضای نماز روی پله ها گوشه ای از زانوهای غم را در آغوش می گیرد و من به خستگی فکر می کنم. او از اینکه رئیس محلی اعراب بود خسته نمی شد. این چیزی است که دوستانش می گویند; نه حرف مردم است و نه حرف من. این همان ردیف اول است. دستیاران میگویند. یک مصاحبه را به خاطر بسپار شهید جمهوری او را می گیرم که می گوید: «تعطیلات… وقت آزاد؟ یادم نمی آید”.
من حدود نیم ساعت است که مردم را تماشا می کنم. با ورود جنازه ها، حباب های فکرم یکی یکی می ترکد و فکر آرام گرفتن حاج آقا بعد از شهادت در آنجا می ماند.
یکی می گوید حاج آقا الان بازتر است، هر چه می خواهی به حاج آقا بگو. شهید دیگری برای شما کربلا می خواهد «رئیس جمهور عزیز خستگی بلد نیست»، این جمله در سرم تکرار می شود و با خودم می گویم الان هم نمی داند و اگر بتواند مطالبات مردم را دنبال می کند.
تخیلم را به سمت آسمان دراز می کنم و رئیس جمهور را همین جا تصور می کنم. در کنار آن مرد جوان، در مقابل آن زن گریه می کرد و به چند کودک لبخند می زد اجرا کن اجرا کن; معلوم نیست حاج آقا کدام یک از اینها به درد آن مردم گوش می دهند.
شبیه رزا; مشابه آدم کشی...
حاج منصور برای مردم از جنازه ها می خواند. روزه نبود. ظریف اینطور هم نبود. یه چیز دیگه… چون وقتی خوندم و توضیح دادم قیافه ها دیدنی بود. شاید هنوز باور نمی کردند که این صحبت ها درباره فردی باشد که همین چند روز پیش رئیس جمهور آنها بوده است. داشت سخنرانی می کرد. من درسفر بودم؛ او به من سر می زد و حالا رفته است…
حاج منصور توضیح می دهد: همزمان با تولیت آستان قدس، رئیسی از او خواست که او را در هنگام مرگ غسل دهد.
حاج منصور با تمام مشقت ادامه داد و با بغضی که دیگر جایی برای ترکیدن نداشت خطاب به پیکر حاج آقا گفت: «حاج آقا من این جنازه سوخته را چطور غسل بدهم، مردم شما مثل علی اکبر غریب نیستند. اربا اربا انجام شد…بیتاب سیدی که روزی بین سوت و فریاد برایشان آماده می شد و حالا بدنش در تابوت است، بی تاب می شود.