به گزارش رکنا، زن 38 ساله ای که برای پرهیز از افشاگری الف راز خانوادگی او به کلانتری رسید و ماجرای عجیب خود را به سرهنگ الهه ارجمند (مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد) گفت: سال آخر دبیرستان درس می خواندم و مانند برخی از دوستانم عاشق شدم. با کریسمس او پسری قد بلند و شیک بود، به همین دلیل بسیاری از دختران همسایه سعی کردند توجه او را جلب کنند. در ضمن فقط امیدوار بود که من در مسیر نگاهش باشم چون من هم ظاهر زیبایی داشتم و پدرم هم از افراد معروف محله بود. به هر حال، آن روزها نمیتوانستم در پوستم جا بیفتم، زیرا رقبای خود را پشت سر گذاشتم، انگار که بر فراز ابرها پرواز میکردم.
رابطه من با نوید هر روز قوی تر می شد و احساس می کردم همکلاسی هایم به من حسودی می کنند اما یک روز وقتی نوید را در راه خانه مان دیدم با لبخند سلام و احوالپرسی کردم اما نوید به من توجهی نکرد و حتی به من نگاه کرد. . او این کار را نکرد. آن روز روح و روانم به هم ریخته بود. مدام از مادرم میپرسیدم که آیا قصد خرید از سوپرمارکت محلی را دارد یا خیر! مادرم که از اصرار من تعجب کرده بود بالاخره آب پاکی ریخت. در دستم بود و آن شب تا صبح آن را نوشیدم. بیدار ماندم. فردا صبح خیلی زود به مدرسه رفتم و به مغازه پدر نوید رفتم اما او را در مغازه ندیدم. حوصله ام سر رفته بود و نمی دانستم باید چه کار کنم، اما وقتی از مدرسه به خانه می آمدم، نوید را دیدم که در مغازه نشسته است. بلافاصله سراغش رفتم و او با چهره ای غمگین از رفتار دیروزش به من گفت: پدرت به مغازه آمد، از رابطه ما با خبر بود، به همین دلیل تهدید کرد که تو را ترک می کند چون خواستگار داری و به زودی ازدواج می کنی. ترسیدم و تصمیم گرفتم رابطه ام را با تو تمام کنم اما دوستت دارم و…
وقتی این عبارات را شنیدم دیگر طاقت نیاوردم، بنابراین با تمام خانواده ام جنگیدم تا به “قول” برسم. به نصیحت ها و دلسوزی های پدر و مادرم گوش نکردم تا اینکه مرتکب یک اشتباه احمقانه شدم. خودکشی کردن تماس گرفتم و بالاخره پدرم ازدواج ما را پذیرفت. مدتها عشق من و “وعده” سرزبانان و من همچنان به دوستانم لاف می زدم تا اینکه پزشکان تشخیص دادند من توانایی باردار شدن ندارم و بچه دار نمی شوم. این ماجرا زمانی تلختر شد که بعد از 5 سال زندگی مشترک، نوید مقابلم ایستاد و گفت: قصد دارد با دختر دیگری ازدواج کند تا صاحب فرزند شود!
او به من پیشنهاد کرد که به همراه دوست پسرم به زندگی با او ادامه دهم! اما یک زن هرگز نمی تواند زن دیگری را در کنار شوهرش تحمل کند، آن موقع بود که فهمیدم همه آن عشق های جوان هوس بیش نیست و پدرم این روزها را به خوبی سپری کرد. از «نوید» جدا شدم و یک سال بعد با پیرمردی که فرزندانش ازدواج کرده بودند ازدواج کردم. بعد از مدتی از او خواستم دختری را به فرزندی قبول کند تا بتوانم از این تنهایی و افسردگی خلاص شوم.
«نادر» هم قبول کرد و دختری را از مهدکودک برایم گرفت و اسمش را در شناسنامه اش ثبت کرد، اما حالا که «آهو» در کلاس پنجم درس می خواند، زن و بچه های «نادر» مرا تهدید می کنند بیا شناسنامه شوهرم را حذف کنیم. در غیر این صورت ماجرای سرپرستی «آهو» را تعریف می کنند و با فاش شدن این راز خانوادگی، زندگی من را تباه می کنند! چون می ترسند دخترم مقداری از دارایی پدرش را به دست آورد و از او ارث ببرد، اما ای کاش…
این آخرین موردی بود که سرهنگ ارجمند قبل از افتخار بازنشستگی از نیروی انتظامی، در مددکاری اجتماعی کلانتری تحت معاینات تخصصی و روانی قرار گرفت و به کمک زن 38 ساله آمد.