مهدی هاشمی با فیلم «آقوش باز» (بهروز شعیبی) در جشنواره امسال حضور داشت. بازیگری که بهترین کیفیت حضورش در چهار دهه اخیر را در حافظه ما انباشته کرده است. این بهانه عالی برای بررسی چگونگی تبدیل شدن بازیگران بزرگ به بخش مهمی از زندگی مردم است.
زمستان
۱۳۷۶
شب تلخ دوشنبه نزدیک بود. شهر با بمب دشمن ویران شد و من به بهانه دوست ویران شدم. عبور هواپیمای دشمن بر فراز شهر در سحرگاه با غرش توپ ها به سلامت ختم نشد و سنگینی بمبی که بر پشت بام خانه ای نزدیک تخت خانه ای بود، چند زن و کودک را خاکستر کرد. تمام شهر غمگین و ناله شده و راهی محل حادثه شدند. هر جسد معصومی که از خرابه ها باقی می ماند، انگار لعنتی بر جان جمعیت افتاده بود. غم و عصبانیت راهپیمایی را بست و سخنران «جدا شده» شنیده نشد. شهروندان داغدار برای فرار به خانه های خود بازگشتند. جایی که تصاویر سیاه و سفید پس از جمع آوری سفرها منتشر شد. من یکی از آن افراد بودم. تلخ تر از بقیه دوستم بدون خداحافظی رفته بود و من تنها و در شهری غمگین مانده بودم. سوسو زدن چراغ ها و صدای موذن ها، چاره ای جز نگاه به سقف برای تحمل غروب نبود. غم های کوچک را باید با غم های بزرگ درمان کرد. تلویزیون ها روشن بود، مردم روبرویشان نشسته بودند و «افسانه سلطان و شبان» به رویشان باز بود. شیرزاد، منزوی از وطن، در حسرت خانه و زنانش، نی را به دست گرفت و بازی کرد. صدای نی بین ترانزیستورهای اتاق طنین انداز شد. چهره معصوم شیرزاد و صدای غم انگیز نی گوش ها را سوراخ کرد و بر جان ها نشست. دیگر نمی شد اشک های این بهانه گیر فعلی را تحمل کرد. شهر زخم را با پماد کاه شست و برایم قصه جدایی شد که پایانی نداشت. همه اسم این بازیگر را در تیتراژ می دانستند. هم شاه و هم چوپان. مهدی هاشمی چاره شهر غمگین و دل شکسته ما شد.
بهار
۱۳۷۷
جای سوزن گذاشتن نبود. انطباق با آن دشوار و جا افتادن آن غیرممکن است. شایعه آخرین اجرا همه را از تهران به زیرزمین تئاترشهر کشانده بود. بیضی های زیادی وجود داشت. جمعیت گیر نمی کند و برای رسیدن به سکوهای محدود باید پرواز کنید. شخصی همه را ساکت کرد و از بازماندگان خواست که برای شروع اجرا دست خالی برگردند. عده ای رفتند و عده ای ماندند. با تکانه لولای در و تکانه پشتم بین رفتن و ماندن احساس کشیدگی کردم. راه حل ایستادن بود. در بسته بود و همه جا تاریک بود. سر موانع خم شد و صداهای مزاحم خاموش شد. بندر و جم روی سکو رفتند. سنگین و مهیب. ببینید روی سکو چه اتفاقی میافتد و بشنوید که به جمعیت فقط در اتاق ایستاده چه گفته شد. انگار از بالای قلعه ای که جم ساخته بود می پریدیم. مثل یک بندر راه حل تحمل بود. چون همانی که چشمانم دنبالش شده بود و برای دیدنش انتخاب کرده بود، مردی نه چندان بلند، سریع و چابک، که برگشت و گرفت و دستش را دراز کرد. تحمل چند ساعت ایستادن و گوش دادن به کلماتی که هزاران سال قدمت دارد را نمی شد جز اینکه به آن مرد نگاه کرد. او می تواند بندری باشد و ما را از خستگی و خواب نجات دهد. در روزنامه ارزانی که هرکس می آمد آن را می خواند از مهدی هاشمی نام برد.
سقوط
۱۳۸۶
مسافر جلویی نمی ایستد و به این موضوع سر می زند که چگونه قلبش از دستان دکتر و پرستار و همه سفیدپوشان در یک درمانگاه خون می آید، چگونه درمان 70 تومانی را به 170 تومان تبدیل کردند. طبق معاینه خودش چیزی نبود. اصلاً، اگر بچه ها در خانه اصرار نمی کردند، درمان جمعه بی معنا بود. کجا برویم داروخانه های 24 ساعته فقط گچ می فروشند و پزشکان کشیک و پرستاران شیفت جمعه گلایه دارند که بیمار سردرد دارد و در روز تعطیل پایش خم شده است. مسافر تنها راننده را دنبال می کند که همه جا یکسان است. خصوصی و دولتی وجود ندارد. بیمه و آزادی یعنی چه؟ من و مسافر کناری بی صدا منتظر رسیدن به مقصد بودیم که ترافیک ناگهانی مثل یک تیر نامرئی افتاد و بحث را قطع کرد. خدا پدر راننده را بخشیده بود که فرزندی ساکت تربیت کرده بود که چانه اش فقط با لبخند باز می شود و قصد نداشت صحنه مشاجره را مثلث کند. ناگهان مسافر کناری که مردی بود که دنیا را دیده بود برای پایان جلسه حرکت کرد و رای داد که هدایت همه با عصا کار درستی نیست. به عنوان مثال، شهادت او توسط یک پزشک متعهد، نه به کادر درمان، بلکه به محصولات سیمافیلم داده شده است. سرنشین جلو طعنه زد که دکتر صالحی در فیلم ها وجود خواهد داشت. مرد گفت فیلمش واقعی است. مسافر پشت راننده گفت که او را دید و می خواست پول را گاز بگیرد، اما نفر سوم کار را تمام کرد. مهدی هاشمی بسیار واقع بینانه بازی کرد. آقا من اینجا پیاده میشم
زمستان
۱۳۹۱،
11 فوریه است. یک شب مانده به شروع سی و دومین جشنواره فجر. صندلی های تالار وحدت مملو از جمعیت است. طبق سنت جدید، جشن ها در شب افتتاحیه برگزار می شود. نوبت تجلیل از مهدی هاشمی است اما او تنها نیست. محمد لعلی (محمد ذوالفقاری) از ارباب جمشید، چیچو (شمس الدین دولتشاهی) و غلام ژاپنی (غلامحسن میرزایی) با مهدی هاشمی روی صحنه هستند. غلامحسین میرزایی می گوید: از سال 47 وارد سینما شدم و تنها افتخارم این است که داریوش فرهنگ «دو فیلم با یک ورودی» را ساخت و من را در کنار مهدی هاشمی قرار داد. شاید تا 2 سال حتی خواب آن روز را هم نبینم. اصلاً کسی حواسش به ما نبود. برای اولین بار یک برده ژاپنی تشویق می شود. هاشمی در میان تشویق حضار میکروفون را در دست می گیرد. تبریک می گویم. درود بر عصر جدید. به امیدی که در ما ایجاد شده است. امشب برای من یک شب افتخار است زیرا جایزه خود را از پرافتخارترین همکارانم در 35 سال گذشته دریافت می کنم.
سقوط
۱۴۰۲،
3 روز از قتل داریوش مهرجویی می گذرد. مهدی هاشمی گیج و گیج بدون آمادگی مقابل دوربین لرزان و ناآشنا صحبت می کند. در جایی از فیلم چرخیده در داستان ها می پرسد: چرا نباید مراقب هنرمندان باشیم؟ با این حال، من به یک سوال دیگر می پردازم. چرا مهرجویی و هاشمی با هم کار نکردند؟