تقی ارغوانی معروف به محمدتقی در سال 1353 در زنجان متولد شد، اما ساکن منطقه 21 تهران بود. وی در شهرداری تهران به عنوان روابط عمومی، تصویربردار و عکاس و گزارشگر و عکاس افتخاری خبرگزاری قرآنی (ایکنا) فعالیت می کرد. محمد که در بسیج و مسجد وردورد هم کار می کرد، در اوج جنایات داعش تصمیم گرفت به سوریه برود.
لیلا رجب همسر این شهید مدافع حرم در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی ایرنا خاطرات خود را از محمد اینگونه روایت می کند: اولین باری که همسرم از من خواست به سوریه بروم قبول کردم چون از هوش فوق العاده ای برخوردار بود و من هم از من خواستم. مطمئن بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد، رفت و برگشت. بار دوم با توجه به خاطراتی که گفتم متوجه شدم این جنگ چقدر خطرناک است، به همین دلیل با رفتنش مخالفت کردم. هرکسی که به ما مراجعه می کرد، می گفت جان او آنقدر بی ارزش است که آن را با پول معاوضه می کنند، در حالی که اگر او اینجا می ماند با حقوق اضافه کاری خود چیزی بیش از یک رزمنده داوطلب نبود.
یک شب خیلی اصرار کرد که اجازه بدهید یک بار دیگر بروم. من سر او فریاد زدم و به او گفتم اجازه نمی دهم. حرف خودش را قطع کرد و گفت اگر راضی نیستی نمی روم. رضایت شما برای من مهم است. غصه نخور و حرص نخور، بخواب. آن شب خواب دیدم به حرم حضرت زینب(س) حمله کردند و با لودر و بلدوزر در حال تخریب بود و صدای انفجار شنیده شد. جیغ زدم و با دستانم به صورتم زدم. بدون درد، گوشت صورتم از زیر ناخن هایم گذشت. بعد خانمی با لباس مشکی و سبز خاکی به من نزدیک شد و دستانم را گرفت و گفت: چرا بی قراری؟ باید بمیری تا این حرم پابرجا بماند. بعد از خواب از جا پریدم. محمد برایم لیوان آب آورد. به او گفتم فردا برو مأموریتت، نمی توانم تو را نگه دارم چون اگر بمانی ممکن است راه دیگری گم شوی. با اینکه مطمئن بودم شهید می شود، رضایت دادم که به جبهه برود و 18 روز بعد از اعزام به شهادت رسید.
بهش گفتم یا خوابم حقیقت داره یا نه، یه جور امتحانه یا یه چیزایی هست که نمیدونم، البته جدا شدن براش سخت تر از من بود. چون روزی که می خواست برود دوستانش 10 بار در خانه را زدند. گفت صبر کن نمی خواستم از خانه بیرون بروم. خیلیها فکر میکنند که دلسرد شدن شهدا از خانوادهشان آسان است، اما آنها بیشتر از دیگران عاشق هستند، تا اینکه به در رفت و گفت: حالا من میآیم. دوستانش گیج شده بودند، به شوخی گفتم برو چرا نمیری؟
داشت راه میرفت که بره گفت از من چیزی نمیخوای لیلا بهش گفتم یه خواهشی دارم گفت هرچی جون بگی میخرم شفاعت میکنی. بهش گفتم نه جای خودشه ولی تو همون فضای کوچیک خونه بهش گفتم یه بار برگرد تا ببینمت دستاشو باز کرد و از وسط خونه رد شد. بعد کفش هایش را گذاشتم جلوی پایش، همدیگر را در آغوش گرفتیم و او از خانه بیرون رفت. به کوچه که رسید آب به پشتش ریختم و آخرین بار که ایستاده دیدم تقریبا هر روز با من تماس می گرفت. آخرین بار، دو روز قبل از عملیات، چهار بار پشت سر هم با من تماس گرفت. داشتم لباس می شستم بر خلاف برخی افراد که نمی توانند علاقه خود را در حضور دیگران ابراز کنند، او در حضور همه ابراز علاقه کرد. تلفن را جواب دادم و گفت دوستت دارم دوستت دارم. بار چهارم که زنگ زد اعتراض کردم و گفتم محمد اینقدر زنگ نزن بنده. با صدای بلند گفت دوستم داره دیوونه ای دوستت دارم مواظب خودت باش. تلفن را قطع کردم و این آخرین باری بود که از او می شنیدم.
نحوه آشنایی و ازدواج
محمد فیلمبردار مراسم پسرخاله ام بود، آنجا همدیگر را دیدیم. آدرس خانه ما را از پسر عمویم گرفت و آمدند خواستگاری، ما فارسی بودیم و آنها آذری صحبت می کردند و از نظر فرهنگی متفاوت بودیم، اما با پیروی از محمد این رابطه شروع شد.
یک زندگی شاد در یک خانه 20 متری.
ما در یک خانه 20 متری قدیمی در طبقه بالای خانه پدرشوهرم زندگی می کردیم. آنها در طبقه همکف بودند، اما به دلیل فرسودگی مجبور به ترک خانه شدند و خانه ای اجاره کردند. با اینکه پولدار نبودیم، زندگی خوبی داشتیم و در کنار هم خوشبخت بودیم، حقوق محمد نعمت بود و آنقدر به ما می داد که بتوانیم زندگی کنیم. ما هرگز به کسی نیاز نداشتیم، حتی گاهی به دیگران کمک میکردیم و هر زمان که تعطیلات بود، به سادهترین شکل ممکن به سفر میرفتیم.
محمد خواست بهش زنگ بزنم
نام همسرم در شناسنامه تقی بود اما در خانواده او را محمدتقی می گفتند.
اخلاق و منش شهید ارغوانی.
محمد مهربان، فوقالعاده مهربان، شوخطبع و خانوادهدار بود، او هر کاری از دستش بر میآمد برای دیگران انجام میداد، حتی اگر آن شخص دشمن او بود.
از نظر فکری با هم فرق داشتیم اما از نظر اعتقادی با هم مشکلی نداشتیم، شاید ناهماهنگی هایی از طرف من وجود داشت اما او سعی کرد بدون بی احترامی مشکل را حل کند.
وقتی ازدواج کردیم چادری بودم. بعد از ازدواج همسرم گفت اگر از فروشگاه خوشت نمی آید آن را رها کن! کمپینگ را هم متوقف کردم. او اعتقادات خودش را داشت و من اعتقادات خودم را. مانتو باز می پوشیدم و همیشه شالی سرم بود که قسمت کوچکی از سرم را می پوشاند. این مشکل باعث شد خیلی ها با من و او به مشکل بخورند. گفتند چرا باید همسر فردی که بسیجی است و بیشتر وقتش را در مسجد و پایگاه می گذراند اینگونه باشد؟ هیچ مشکلی نداشتیم و راحت بودیم. خیلی ها فکر می کنند کسانی که شهید می شوند استثنا هستند، اگر نه، محمد از کسانی نبود که همیشه نماز اول وقت می خواند و وضو می گرفت، اما نه حق کسی را می گیریم و نه دل کسی را به هیچکس نمی شکنیم. .
تقدیم بستنی به مردم وردوارد به لطف امیرحسین
شاید کلیشه ای باشد اما خاطره بدی از 14 سال زندگی مشترکمان نداریم. ما از اول همدیگر را دوست داشتیم و به مرور زمان عاشق هم شدیم، او خیلی بیشتر از من عاشقانه بود. محمد پدر نمونه ای بود چون همیشه با پسرم امیرحسین حتی وقتی خیلی خسته بود بازی می کرد.
شیرین ترین خاطره من مربوط به تولد امیرحسین است. برای من فرقی نمی کرد فرزندمان پسر باشد یا دختر، اما آذری زبان ها خیلی بچه پسند هستند. محمد هم از این قاعده مستثنی نبود، وقتی پسرم قبل از رسیدن به خانه به دنیا آمد، به کل شهر وردوارد بستنی داد و گفت که خدا به من یک پسر داد، این یکی از خنده دارترین خاطرات من است.
لباس نو نمی پوشید تا بیچاره ها ناراحت نشوند.
هر دو سرگرم بودیم. بارها به ظاهر و طرز لباس پوشیدنش اعتراض کردم، برخی از آنهایی که روحیه ما را نمی شناختند به او می گفتند خودت را اذیت نکن، با تو اینطور صحبت می کند یا مثل تو با تو محترمانه رفتار نمی کند. او گفت من به آن احترام می گذارم که تمام زندگی و خوشحالی من این است که لیلا با من اینطور رفتار می کند. اگر روزی اینطور رفتار نکند، مثل این است که مریض است. گفتن این جمله برایم جالب بود.
خیلی ساده بود من برای او لباس نو می خریدم تا عید بپوشم، اما او دوباره به پوشیدن لباس های قدیمی اش بازگشت. وقتی علت را از او پرسیدم، گفت شاید کسی پول ندارد لباس نو بخرد. اگر مرا ببیند عصبانی می شود، برام مهم نیست، تو و امیر لباس نو پوشیده ای، بس است.
نحوه اطلاع از شهادت
به گفته دوستانش، محمد روز پنجشنبه 22 بهمن حدود ساعت 10 صبح به شهادت رسید. اما خبر را شنبه به ما دادند. شنبه پسرم را برای رفتن به مدرسه بیدار کردم. بعد از انجام کارهای خانه برای سردرد مسکن مصرف کردم و خوابیدم. حدود ساعت 10 صبح با تلفن همراهم تماس گرفتند و خبر شهادت همسرم را به من دادند. اما من متوجه تماس نشدم. بعد به پسر عموی محمد زنگ زدند و گفتند شهید شده، اما او به من گفت همسرم مجروح شده است، اما من باور نکردم، به برادرش زنگ زدم. گفت: دنبالت می آیم و تو را به خانه مادرم می برم. سریع مانتو و شالم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. وقتی برادرش را دیدم از چهره اش فهمیدم که محمد شهید شده است. توی کوچه روی زمین افتادم و جیغ زدم. همسایه ها مرا بلند کردند و سوار ماشین کردند. وقتی به درب خانه مادر همسرم رسیدم، دوستانش را دیدم که بنر نصب کردند و مطمئن شدم که محمد شهید شده است.
شاهد
تقی (محمد) در 22 بهمن 1394 در سن 41 سالگی در روستای هوبر در جنوب حلب سوریه در نبرد با نیروهای داعش به شهادت رسید.
۲۷۲۱۹