برای همین مادرم برای تامین مخارج زندگی ما در خانه های مردم کار می کند. من که رنگ عشق پدرم را ندیده ام در کلاس پنجم دبستان ترک تحصیل کردم. البته پدرم اجازه ادامه تحصیل را به من نداد. بعد از این اتفاق برای کسب درآمد در اغذیه فروشی نزدیک محل زندگی مان شاگردی کردم اما از 14 سالگی شروع به مصرف حشیش و سیگار کردم.
در واقع بیشتر دوستانم مرا به مصرف مواد تشویق می کردند.
از آنجایی که در خانواده ای با این شرایط بزرگ شدم، نمی خواستم از دوستانم حقیر باشم، بنابراین از کشیدن سیگار و حشیش احساس غرور و خونسردی می کردم.
همیشه فکر می کردم چیزی را از دیگران کم می کنم و نمی توانم به آنچه می خواهم برسم. این احساس کمبود و رویاهای دوران نوجوانی باعث شد که قدرت نشان دهم تا اینکه یک روز با یکی از دوستانم سوار اتوبوس شدیم تا از کال زرکش به میدان فردوسی برویم. داخل اتوبوس شهری پسر 13 ساله ای را دیدم که کفش کتانی و گردنبند نقره ای گران قیمت پوشیده بود.
در همان لحظه بود که به فکر اخاذی افتادم و با دوستم قرار گذاشتم تا وسایل آن نوجوان را بدزدند، اما هرگز به عواقب چنین چیزی فکر نکردم که پلیس خیلی زود ما را پیدا کند.
در همین حین دوستم که در یک بدنه فروشی کار می کند با نقشه من به سراغ این نوجوان رفت و با او درگیری لفظی پیدا کرد. همان موقع بود که اتوبوس به ایستگاه رسید و وقتی ایستاد، پسر را از اتوبوس پیاده کردیم و گردنبند و کفشش را درآوردیم.
او که خیلی ترسیده بود مقاومت نکرد و شروع به فرار کرد اما شب با پدرش به خانه ما آمدند چون آنها هم در همین محله زندگی می کردند و من را می شناختند!