افزونه پارسی دیت را نصب کنید Friday, 22 November , 2024
2

یک صبح آفتابی، یک شب مهتابی

  • کد خبر : 270190
یک صبح آفتابی، یک شب مهتابی

زمستان 2018 بود. اولین نشانه های طلوع خورشید در افق نمایان بود. از پنجره ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت شهر را تماشا می کردم. یاد برج میلاد افتادم که داشت دورتر می شد. بالاخره رفتم فرودگاه. دو نفر از همکارانم قبل از من آمده بودند و منتظر بودیم تا بقیه با هم […]

زمستان 2018 بود. اولین نشانه های طلوع خورشید در افق نمایان بود. از پنجره ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت شهر را تماشا می کردم. یاد برج میلاد افتادم که داشت دورتر می شد.

بالاخره رفتم فرودگاه. دو نفر از همکارانم قبل از من آمده بودند و منتظر بودیم تا بقیه با هم به آن طرف فرودگاه بروند.

مسعود به جز من تنها پسر گروه بود و از اصفهان آمده بود. سایر همراهان از مشهد، تهران، شیراز و تبریز بودند. همه ما نگران بار اضافی می دویدیم.

ظاهراً دوستان ما تعاریف خوبی از غذای روسی نشنیده بودند و به همین دلیل بخش زیادی از هر یک از ما به غذا اختصاص داشتیم. من خودم 2 کیلو برنج حمل کردم، البته فقط دو بار یک فنجان پختم و بقیه رفت پیش هم اتاقی الجزایری ام. لازم به ذکر است عسلی هم که گرفته بود از روز اول مورد لطف آنها قرار گرفت.

مسعود البته وسیله دیگری را با خود حمل می کرد که به دلیل نامتقارن بودن، مقدار زیادی از چمدانش را می گرفت.

پس از تحویل چمدان، در یک صف طولانی در کنترل پاسپورت ایستادیم و پس از خلاص شدن از شر آن، به سمت سالن حرکت دویدم. تنها زمانی متوجه غیبت مسعود شدم که روی صندلی هواپیما نشسته بودم و به من اعلام کردند که باید کمربندم را ببندم.

بقیه بچه ها هم از مسعود چیزی نمی دانستند. با تلفن همراهش تماس گرفتم و متوجه شدم مشمول خدمت سربازی است و برای خروج از کشور باید از سازمان جذب مجوز بگیرد. البته مطمئناً فکر می کردند چون این سفر با برنامه ریزی دانشگاه بوده، خود مسئولان دانشگاه این مجوزها را گرفته اند که اینطور نبود.

این باعث شد که مسعود با 10 روز تاخیر به ما ملحق شود و اگر بخواهید خاطره سفر او به مسکو و ماجراهای بعدی او را در جاهای دیگر خواهم گفت.

احتمالا معلم عزیزمان که در مسکو حضور داشت و حوصله پرسیدن زیاد از مسعود را نداشت، حتما با شنیدن این خبر لبخند زده است.

ده روز بعد که به ملاقات مسعود رفتم و یکی از چمدان ها را 5 کیلومتر در برف تا نزدیکترین ایستگاه مترو کشیدم، چشمانم پر از اشک شد.

بعد از حدود 4 ساعت به مسکو رسیدیم. تماشای زمین های برفی در طول پرواز واقعاً خوب بود.

در برف از هواپیما پیاده شدیم و پس از برخورد با مسئولان فرودگاه مورد استقبال معلم عزیزمان قرار گرفتیم. با یک ون به اقامتگاه دانشجویی دانشگاه مسکو رفتیم.

منظره شهر پوشیده از برف و رودخانه یخ زده مسکو که از دور قابل مشاهده است بسیار هیجان انگیز بود. بدون دانستن ماجرایی که در شب تجربه خواهیم کرد، از دیدن این منظره لذت می بریم.

خوابگاه ما در محوطه پارک فرهنگی و روبروی یک کلیسای ارتدکس قرار داشت. در مسکو، هر چند قدم، یک یا چند مناره با یک صلیب در بالای آن از گوشه خیابان دیده می شود.

من واقعاً فکر می کردم که آیا این کلیسا پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ساخته شده است و اگر نه، در آن روزها برای چه بود؟ شاید آنها مأوای مردمی بودند که از سرمای زمستان یخ می زدند.

در بدو ورود مورد استقبال چند دانش آموزی قرار گرفتیم که به یک زبان صحبت می کنند، اما اهل افغانستان. استاد عزیزمان تا دریافت اتاق ها پیگیر کارهای اداری ما بود.

طبق توافق نانوشته هر کلاس متعلق به دانش آموزان یک منطقه خاص بود. به عنوان مثال در یک طبقه دانش آموزانی از چین و سایر کشورهای آسیای شرقی و جنوب شرقی با خیال راحت آشپزی می کردند و به همین دلیل عموماً دانشجویان کشورهای دیگر تمایلی به زندگی در این طبقه نداشتند.

طبقه دوم بیشتر مورد علاقه دانشجویان آسیایی و طبقه سوم در بین دانشجویان اروپایی بود.

اتاق من در یک سوئیت دو اتاقه بود. قبل از من یک دانشجوی ترک در اتاق من بود. بعداً یک دانشجوی ایتالیایی که از دوستانش جدا شده بود و با دوستان چینی اقامت داشت به اتاق ما نقل مکان کرد.

من زیاد وسواس زیادی به تمیز کردن اتاق نداشتم، اما معلوم نیست دوست ایتالیایی ما چه خاطراتی از زندگی با رفقای چینی داشت که مدام از من به خاطر تلاش هایم برای تمیز نگه داشتن اتاق تشکر می کردند. اتاق دیگر سوئیت متعلق به یک دانشجوی الجزایری بود که به تنهایی در اتاق زندگی می کرد.

هنوز خستگی سفر از ما بیرون نرفته بود که استاد عزیز از ما خواست تا در شهرگردی با او همراه شویم.

ساعت تقریباً هفت بعد از ظهر بود و چند ساعتی بود که در مسکو شب شده بود. بارش برف شدت گرفته بود و دمای هوا با احتساب وزش باد به 25 درجه زیر صفر رسیده بود.

استاد عزیز گفتند میدان سرخ از اینجا دور نیست و می توانیم در کنار رودخانه مسکو به آن سمت حرکت کنیم.

رودخانه در این فصل کاملا یخ زده بود و پارک گورکی که در حاشیه این رودخانه قرار داشت پوشیده از برف بود. باد حرکت ما را کند کرده بود و برف مثل شلاق به صورتمان برخورد کرد.

سایه های سیاه از دور در برف دیده می شد، نمی دانم بچه های سرکشی بودند که برای برف بازی به پارک آمده بودند یا ارواح سرگردان کسانی بودند که از سرما مرده بودند.

از راه رفتن خسته شده بودیم و معلم عزیز با وعده نزدیک شدن به مقصد ما را به ادامه راه تشویق کرد.

در میانه راه بودیم که از دور چهره ای بزرگ ظاهر شد. به نظر می رسد که کشتی در حال حرکت در رودخانه مسکوا بوده و پس از یخ زدن رودخانه و پوشاندن برف بادبان های آن در یخ گرفتار شده است.

نزدیک‌تر که شدیم، مجسمه پتر کبیر را دیدم که سوار بر قایق روبرویمان بود. مانند ارتش شکست خورده ناپلئون به سختی از این رقم رد شدیم و به راه خود ادامه دادیم و با عبور از پلی به آن سوی رودخانه رفتیم.

سرما کمی کم شده بود، اما راه رفتن در میان برف برای ما خیلی سنگین بود. نوری در تاریکی می درخشد. گنبد طلایی کلیسای مسیح ناجی بود.

ساختمانی باشکوه که در دوران شوروی تخریب شد و به یک استخر عمومی تبدیل شد و اکنون در میانه تاریخ دوباره احیا شده است.

به محض رسیدن به کلیسا قول دادند که میدان سرخ نزدیک است. با عبور از خیابان های بسته مسکو که برای سال نو نورانی شده بودند، سرانجام به میدان سرخ رسیدیم.

جلوی ما ساختمان قرمز رنگ موزه تاریخ بود که در سفیدی برف می درخشید. پشت این دیوارهای قرمز رنگ، گنبدهای رنگارنگ کلیسای سنت باسیل را می‌توانستید ببینید که شبیه به بستنی‌های زیر برف بود و در سمت راست برج و دیوارهای کرملین.

وقتی ایستگاه مترو را دیدیم، هیجان پایان راه در این شب زمستانی در چشمانمان می درخشید، اما این درخشش زیاد دوام نیاورد، زیرا هنوز پول خود را به روبل تبدیل نکرده بودیم و امکان نداشتیم خرید بلیط مترو

راه برگشت خیلی دور به نظر می رسید. یکی از همراهان به دلیل سرما نتوانست به سفر ادامه دهد و به لطف برف با کمک دو دوست و البته با کمک روسری بلندی که به همراه داشت به زمین کشیده شد. . استاد عزیز که مدام فریاد می زد: تنبل ها حرکت کنید وگرنه از سرما یخ می زنید.

هرچقدر هم سخت بود بالاخره به هاستل رسیدیم. خیلی گرسنه بودیم و البته با قول استاد عزیز که از ظهر برایمان غذا نگه داشت سختی های سفر را متحمل شده بودیم.

چه غذایی! یک سوپ سبزی سرد با طعم عجیبی که بوی ماهی می داد، احتمالاً سبزیجات در حاشیه رودخانه مسکو جمع آوری شده بود و با اینکه خیلی گرسنه بودیم، تقریباً همه سوپ باقی مانده بود.

این آغاز سفر چهار ماهه ما به شهر شگفت انگیز مسکو بود. سفری که داستان های زیادی برای گفتن دارم.

داستان های کاوش در مکان های فراموش شده شهر و معاشرت با دوستان شگفت انگیز. از بازدید از خانه پوشکین در خیابان آربات گرفته تا صحبت با یک غریبه در پارکی که صحبت با غریبه ها ممنوع است. از شرکت در راهپیمایی روز پیروزی تا دعوت به افطار در محله تاجیکستان.

اگر از نوشته های کوتاه من خوشتان آمد و فرصتی بود در این سفر همراهتان خواهم بود.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=270190

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.