افزونه پارسی دیت را نصب کنید Saturday, 23 November , 2024
3

کتاب سفر مشهد: سفر به مشهد

  • کد خبر : 366169
کتاب سفر مشهد: سفر به مشهد

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است. ارابه آهنی روی چهار پا حرکت می کرد. از آن لحظه به بعد پر از شور، اضطراب و ترس ناشی از احساسات شدم. دانه های عرق روی پیشانی ام جمع شده بود و […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.

ارابه آهنی روی چهار پا حرکت می کرد. از آن لحظه به بعد پر از شور، اضطراب و ترس ناشی از احساسات شدم. دانه های عرق روی پیشانی ام جمع شده بود و نسیمی که از گوشه شیشه پایینی ماشین می آمد تنم را نوازش می کرد و خنکم می کرد.

از سفر خیلی هیجان زده بودم. تمام خاطرات گذشته و هیجان آینده من را پرت کرده بود و متوجه پایان سفر و رسیدن به مشهد نشدم. با وجود اینکه می دانستم سفر می تواند هر آنچه را که دارم با خود ببرد، قلبم گفت. این باید چیزی باشد که من می خواهم.

لحظه ای که از ارابه آهنی پیاده شدم طعمی که به من هجوم آورده بود آنقدر شیرین بود که اصلا متوجه طعم سرد بهشت ​​نشدم.

سریع در اتاقی که از قبل رزرو شده بود وسایل را مرتب کردم و چشمانم را که باز کردم خود را وسط حیاط آزادی دیدم.

وقتی رسیدم جلوی در ورودی صحن آزادی روبه روی امام غریب ایستادم. شوکی در دلم بود. حرکات و حرکات بی وقفه ترحیم، احساس نیاز و هیجان آقا…

با اشتیاق روی صحنه رفتم. نسیمی که با عطرش صورتم را نوازش می کرد و نوری که به من امید و نور نشان می داد زبانم را موج می زد.

با تمام شوق و سنگینی وزن و دردم که زیباست قدمی برداشتم تا به پنجه استادم برسم. انگار فرسنگ ها دورتر بود.

عرق سرد از خجالت پیشانی ام را پوشانده بود، برای همین مجبور شدم دستان مردانه همسرم را بفشارم تا خودم را آرام کنم. بال زدن کبوترانی که از زمین به سمت آسمان بلند می شدند، باعث شد نسیم صورت زائران امام غریب را نوازش دهد و بچه ها را به بازی و دویدن تشویق کند.

از همه مهمتر حضور همسرم به من آرامش محض می داد.

پدرم با چهره ای پر از مهربانی، مادرم با دل رئوف، رفتن سعید و… افکار شکسته ای بودند که مثل یگانی شکست خورده در ذهنم رژه می رفتند. بوی آسمان در چند قدمی با طراوت خاصش مشام هر خسته و درمانده ای را پر می کرد.

جلوی در، سعید کفش ها را به من داد و من مجبور شدم برای ملاقات با ملا آرام به سمت حرم حرکت کنم.

دست یک زن جوان را در سمت راستم احساس کردم. خانم محترمی که در اولین کلمه با لهجه ترکی خاصش با من صحبت کرد به من گفت: مبارکت باشه. به نظر می رسد شما یک دختر هستید. دختر در حال راه رفتن است. سایه خدا بر سرت باشد».

لبخندی زدم و سلام کردم. با او تا حرم امام رضا (ع) پیاده شدم.

زهرا نام آن خانمی بود که تا حرم همراهم بود. بعد از مراسم زیارت وقتی احساس کردم تحت فشار هستم و توانم کم شده، با شکلات پذیرایی کردم. چهره ای موقر و آرام، قد متوسط ​​و رنگ صورتی زیبا مانند شخصیتش داشت.

کمی بعد که حالم بهتر شد با لبخند و کلام از او تشکر کردم. قلبش را به روی من باز کرد. از روزگار غریب و مسیر سخت زندگی و عشق به همسرش محمد. اینکه هر سال در عید غدیر با تنها پسرش برای زیارت ملا به پابوسی آقا می آید.

وقتی ازت پرسیدم کدوم شهر زندگی میکنی؟ او گفت متولد اردبیل و ساکن یزد است. عروس خانواده حاج آقا مشتاق تاجر پارچه در بازار قدیم شهزاد فاضل.

هیجان عجیبی به من دست داد و گفتم: من هم یزدی هستم. پدرم راننده است. همسرم کارمند و من خانه دار هستم. من یک پسر شیطون و بازیگوش دارم که در این سفر با ما نیست و با پدربزرگش به شهر نزدیکی رفته است.

سعید که رسید زهرا خانم رفته بود. ماجرای اقامتم با زهرا خانم را برایش گفتم. به وسط حیاط و کنار میخانه اشاره کرد و گفت: حتما منظورت دو کبوتر عشقه؟

به اران زهرا و مرد میانسالی که روی ویلچر نشسته بود نگاه کردم. گفتم: بله همینطور است.

سعید لبخندی زد و گفت: بریم. این محمد مشتاق نیا دوست دبیرستانی من است. او سال ها پیش هنگام خروج از سالن امتحان به دلیل خستگی و خواب آلودگی دچار سانحه شد. سال ها از قطع نخاعش می گذرد. قبل از ازدواج برای شفاعت به پابوسی آمد. در اینجا با هم آشنا شدند و هر دو عاشق صد دل شدند. آنها 13 سال است که با هم هستند.

به سمت حرم مولا حرکت کردم و آرام آرام برای سلامتی امام رئوف دعا کردم. با همسرم به محل اقامت برگشتم.

در تمام طول سفر روی کودکی متمرکز بودم که ثمره عشق ما بود. او باید چند ماه دیگر برای تولدش شمارش معکوس می کرد.

سفر چند روزه خیلی زود به پایان رسید. روز بازگشت فرا رسیده است. با قطار برمی گردیم. لحظه ای که سوار ماشین شدم، وقتی سعید در کوپه را برایم باز کرد، زهرا خانم را دیدم. یک بار دیگر در راه بازگشت با دوست جدیدی آشنا شدم که مدت زیادی است با او رابطه دارم.

محمد آقا، شوهر زهرا خانم، با سعید آشنا شد و حضور در کنار آنها باعث شد که مسیر بازگشت کوتاهتر از سفر بیرون به نظر برسد.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=366169

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.