مروری کوتاه بر آنچه بر ساختار سیاسی ایران در سه دهه گذشته آمده است
در این خبر ترکیب اعضای واقعی مجمع تشخیص مصلحت نظام که از سوی مدیریت منصوب شده بودند مشخص شد. میرحسین موسوی، سید محمد موسوی خوئینیها و عبدالله نوری از جمله افرادی بودند که در این خبر نام برده شدند. همچنین در این لیست چهره های چپ وابسته به بیت امام مانند سید احمد خمینی، شیخ حسن صانعی و محمدرضا طوسلی نیز حضور داشتند که با حضور مرحوم حسن حبیبی عملا حرکت به سمت چپ سنگین تر در مورد جناح راست، در میان نامبردگان تنها نام سه تن از اعضای برجسته جامعه روحانیت مبارز (محمدرضا مهدویکانی، محمدعلی محدی کرمانی و حسن روحانی) دیده می شود.
ترکیب و اسامی این فهرست تا حد زیادی نشان دهنده رویکرد کلان نظام سیاسی در نخستین سال های پس از درگذشت بنیانگذار است. رویکردی که در آن تمایل به حفظ نیروهای جناح چپ و راست در درون نظام وجود دارد و هر چند راست سنتی با نظارت اختیاری در انتخابات مجلس چهارم و ایجاد فضاهای تبلیغاتی و سیاسی سعی در حذف محسوسی دارد. بخشی از نیروهای چپ امام از ارکان قدرت برخاستند. اما در عین حال با این گونه انتصابات، تدبیر این بود که بزرگان و رهبران جنبش چپ در دایره عمومی نظام سیاسی باقی بمانند.
با گذشت 31 سال از صدور این حکم، سوال کلیدی این است که چرا و چگونه این روند تغییر کرد و نه تنها نیروهای بدنه بلکه رهبران جنبش چپ نیز کنار گذاشته شدند؟ آیا می توان تصور کرد که امروز چهره هایی مانند موسوی، موسوی خوئینی ها و عبدالله نوری که زمانی در مناصب رهبری بودند و به نظر شما صلاحیت تشخیص مطلوبیت نظام را داشتند امروز به عنوان نماینده مجلس یا خبرگان تایید نشوند؟
طبیعی است در پاسخ به این سوال به تحولات روزگار و تحولات سیاسی پی در پی ایران در این 31 سال اشاره شود. همان چیزی که در گفتمان رسمی با تعابیری چون «سقوط و رشد» توجیه و تبیین ایدئولوژیک می شود. از این منظر، تغییر موضع بزرگان چپ با قدرت سازی را ناشی از «انحرافات»، «فتنه ها» و «افراط» آن ها می دانند. در سالهای اخیر، مدافعان این دیدگاه تا آنجا پیش رفتهاند که نه تنها چپهای خط امام، شخصیتهای منتسب به بنیانگذار جمهوری اسلامی مانند سید حسن خمینی را متهم به کنار گذاشتن آموزهها و اندیشههای خود میکنند، بلکه خودداری میکنند. از به کار بردن عنوان «خمینی» برای او.
رویکرد دیگر برای پاسخ به این پرسش، تردید در صحت مواضع و احکام رسمی آنها در 31 سال پیش و تقلیل آن در حد نوعی تمجید است. از این منظر می توان ادعا کرد که در اوایل دهه 1370، دوران شکوفایی موقعیت و قدرت ریاست جمهوری و قوه مجریه در نظام سیاسی و با حضور حشمیر رفسنجانی در اتهام بود. ریاست جمهوری و ارتباط تنگاتنگ آن با رهبری وقت، عملاً در جلسات شبانه «تعیین و تشخیص مقتضی» داشت: بزرگان این کار را کردند; نهادی مانند مجمع تشخیص مصلحت نظام تا حدودی نقش و کارکرد رسمی در مناسبات حاکمیتی داشت و بنابراین تصمیم گیری و قرار دادن آنها در این نهاد برای چپ گرایان حاشیه نشین اسلامی عجیب نبود.
با وجود همه این ملاحظات و احتمالات (که هم صادق است) میزان فاصله و شکافی که بین نخبگان حاکم در این سه دهه رخ داده است; محل توجه و تأمل است. لازم به ذکر است افرادی که در این لیست قرار دارند حلقه اول نخبگان حاکم در اوایل دهه 1370 به شمار می رفتند و صرف نظر از جهت گیری چپ و راست، وارثان اصلی نظام و ارتش بودند که پس از امام خمینی در دهه اول جانشینان، شاگردان و یاران خود را رها کرد.
اینکه پس از سه دهه حلقه اصلی نخبگان حاکم به این شکل از هم پاشیده شده تا حدی به دلیل قدرت جریان انحصارطلب در حاکمیت و تقویت نیروی حذف در درون نظام است که بخشی از این نیروها را حذف کرده است. در تمام زمان ها در طول سه دهه گذشته. (علاوه بر چپها در دهه اخیر، چهرههای محافظهکار و همسو مانند حشمیر رفسنجانی، علی اکبر ناطقنوری، حسن روحانی، علی مطهری و علی لاریجانی را نیز وارد گروه خارجیها کرده است).
اما از منظری دیگر، این تقسیمبندی و جدایی میان سالمندان، نشانه تغییرات مهم ارزشها و نگرشهای بخشی از نخبگان حاکم – آن هم در درونیترین سطوح ساختار سیاسی است. جریانی که در سال های ابتدایی دهه 1370 در میان نیروهای جوان تر و متفکرتر چپ اسلامی شکل گرفت و با حادثه دوم خرداد 1376 پدیدار شد.
با رویدادهای بعدی و افزایش شکاف درون ساختاری، مخالفت ها و تضادها، این روند تشدید شد و دایره نخبگان طرد شده که در عین حال به سمت ارزش های غیررسمی گرایش داشتند، گسترش یافت. انتخابات 2004 و سپس 2008 نقطه عطفی در این راستا بود که اختلافات و اختلافات سیاسی درون نظام را به مرحله درگیری و تقابل کشاند و نه تنها بین نیروهای جوان و بدنه چپ، اسلام و آن متحدان. در سمت راست میانه (که از دوم ژوئن اصلاح طلب خوانده می شدند)؛ که بزرگان و رهبران این جریان ها را در موضع اپوزیسیون قرار داد که بسیاری از آنها تا آن زمان به عنوان «استوانه های نظام» تعریف و تایید می شدند. اپوزیسیون دیگر فقط یک موضوع سیاسی نبود. بلکه گفتمان هایی را شکل داد که نوعی گسست رادیکال از گفتمان رسمی را آشکار کرد.
منتقدان از یک سو این رویداد را نوعی «پیروزی شجاعت» می دانند. زیرا نشان می دهد که گفتمان غیررسمی در سخت ترین نهادها و ریشه دارترین نیروهای سازندگی سیاسی رخنه کرده است و گفتمان و مبانی سیاسی ـ فکری بخش مهمی از حلقه اصلی نخبگان حاکم را تحت تأثیر قرار داده است. اهمیت این «پیروزی ارزشها» زمانی بیشتر میشود که به یاد بیاوریم این تغییرات در ارزشها و نگرشها در ساختاری رخ داده است که بیش از چهار دهه تلاش کرده است همهچیز مالی، رسانهای، سازمانی، آموزشی و… را به حاشیه براند. سبک های متفاوت و غیررسمی زندگی، علم، فرهنگ، اندیشه و ارتباطات و گفتمان رسمی را دارای جایگاهی هژمونیک (مسلط) می کند. اما این امر نه تنها در سطح جامعه محقق نشده است و نیروها و نهادهای جدیدی با منابع مالی و سازمانی گسترده همچنان در حال ایجاد هستند که نوید تحقق این «رویای ایدئولوژیک» و این «جامعه آرمانی» را می دهند. بلکه در درون ساختار حاکم و در میان بخش قابل توجهی از نیروها و نخبگان حامی آن، موجی از تغییرات اساسی در ارزشها و نگرشها به وجود آمده است که به گفتمانهای بدیل و رقیب مانند لیبرالیسم و سکولاریسم، موقعیت هژمونیک داده است.
این حادثه و درگیری از سوی دیگر و از منظر واقعیت های خشن، قدرت، آسیب پذیری و آسیب پذیری جامعه و همچنین نیروهای سیاسی منتقد گفتمان اقلیت حاکم را افزایش داده است. این مشکل ریشه در تضعیف جایگاه نیروها و شخصیت ها در ساخت قدرت دارد که پیش از این به دلیل پیوند و پایگاه آن در بدنه اجتماعی مدرن و یا در نهادها و نهادهای سنتی، بدون اینکه لزوماً جنبه مدنی و واسطه ای داشته باشد. و انقلابی آنها به نوعی نقش سخنگویی داشتند و بخش هایی از جامعه را نمایندگی می کردند و در عین حال همچنان با سطوح عالی نظام سیاسی در ارتباط و تعامل بودند، اما پیدایش تضادهای درون ساختاری و تشدید آن به ویژه در دهه 80، تضعیف نظام سیاسی را در پی داشت. کارکرد و موقعیت دوگانه این نیروها و کنار گذاشتن بسیاری از آنها در حاشیه، در عوض بستری برای ارتقای نیروهای جدید فراهم کرد.
در واقع، شکلگیری و ارتقای نیروها و جریانهایی که به «تصفیهکنندگان» معروف هستند، در چارچوب این تضاد درونساختی امکانپذیر شده است; همانطور که جبهه پایداری – به عنوان سازمان رسمی این جریان – پس از محمود احمدی نژاد در سال 1383 و به ویژه بحران سیاسی سال 1387 به قدرت رسید و در چند سال از یک نیروی حاشیه ای به یک نیروی مرکزی و مسلط تبدیل شد. قدرت در ساختار سیاسی روندی که حتی در هشت سال حکومت اعتدال گرایان در دوران حسن روحانی نیز متوقف نشد و حتی زمینه و بهانه ای برای تقویت بیشتر این جریان فراهم کرد. در سال های پایانی ریاست جمهوری روحانی، شاهد تجمیع بی شرمانه و نامتعارف «پاکسازی» به عنوان الگوی دگرگونی ساختار سیاسی و فرآیند مدیریت کشور توسط این جریان بوده ایم، چرا که هرچه زمان می گذرد آشکارتر و بی پرواتر عمل می کنند. ، و به طور گسترده در بیان و اجرای این فرآیند.
بنابراین تضاد و تفرقه بین نخبگان حاکم مانند تسمه نقاله ای عمل می کند که از یک سو شبح های تجدیدنظرطلب را دائما به حاشیه و خارج از قدرت می کشاند و از سوی دیگر شبح های رادیکال تری را جذب و تولید می کند. ممکن است تصور شود که اگر چرخش این چرخ نقاله مفید نباشد، ضرری هم ندارد. زیرا اگر نیروهایی که «مسئله ساز» شده اند سقوط کنند. در عوض نیروهای جدیدی را پرورش می دهد و به صحنه سیاست و قدرت می رسد و همانطور که گفته شد نتیجه این چرخه «تصفیه» و «تصفیه» مستمر ساخت قدرت خواهد بود.
در حالی که از منظر انتقادی، اتفاقاً این چرخه چیزی جز «نجاست» نخواهد داشت. زیرا در عمل نیروهای اصیل، ریشه دار و شناخته شده نظام سیاسی را به حاشیه و خارج از ساختار می فرستد و پایگاه اجتماعی نزدیک به آنها را در موضع تضاد با ساختار و در مقابل نیروهای ناشناخته قرار می دهد. بدون مبنای تاریخی و نسب خاصی در تحولات چهارگانه. دهه گذشته طول می کشد، زیرا تنها دلیل حق با آنها در مورد اخراج شدگان، ادعای وفاداری و ثبات آنهاست. نیروهایی که بر خلاف طیف اول از سلسله حوادث و درگیری های قبل و بعد از انقلاب که عموماً محصول زیست گرمخانه ای هستند و از گرایش های اغماض آمیز درون ساختار سیاسی بهره می برند، برخاسته اند. با این دیدگاه است که حتی اگر از «طهارت» دفاع کنیم; منطقی است که در ادعای این نیروهای جدید که مدعی وفاداری هستند تردید کنیم و نتیجه نهایی کارشان را «نخالص کردن» نظام و فراهم کردن بستری برای نفوذ مخالفان خود در مجموع بدانیم.
23302