غلامرضا قیدی در سال 1346 در روستای جابری شهرستان دشتی به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی و شروع خدمت سربازی به جبهه های نبرد اعزام شد و در تابستان 67 در منطقه زبیدات به اسارت رژیم بعث عراق درآمد. او در خاطرات خود از پیشنهاد وسوسه انگیز مریم رجوی به زندانیان می گوید: مریم رجوی به همراه مسعود رجوی هر سه ماه یکبار به اردوگاه می آمدند و بچه ها را از اتاق هایشان به محوطه می بردند و همه را در یک مکان جمع می کردند.
مریم رجوی می گفت اگر پیش ما بیایی امکانات خاصی مثل آزادی و خانه به تو می دهیم و زن و زندگی خواهی داشت. بچه های ما جذب این حرف ها نشدند چون اعتقادشان قوی بود، اما دو نفر از کسانی که کم آوردند جذب این شعارها شدند و رفتند و تا به ایران برگشتیم خبری از آنها نداشتیم.
خطرناک ترین و غیرمنتظره ترین مرحله امنیتی کشور به گفته وزیر سابق اطلاعات/ جمشید شارمد وقتی در چابهار چشم باز کرد متوجه شد که مورد حمله قرار گرفته است.
مکالمات مسعود رجوی لو رفت/ ما در مقابل ترور تهران نفت می خواهیم
حدود 5، 6 ماه از آزادسازی ما می گذشت که جلسه ای در سپاه ناحیه نیروی دریایی بوشهر تشکیل شد، ما هم دعوت شدیم. در آن جلسه این دو نفر را دیدم و از آنها پرسیدم چه شد که دوباره برگشتید؟ گفتند: ما رفتیم و متوجه شدیم که اشتباه کرده ایم، حرف مجاهدین خلق با عملکردش کاملا متفاوت بود، ما را در شرایط اسفباری به کوه های کردستان عراق بردند و آنجا متوجه شدیم که شرایط مجاهدین خلق. خلق چیزی از اسارت کم نداشت «همیشه مجبور بودیم اسلحه حمل کنیم و بجنگیم.» توبه کنندگان از کوهستان کردستان گریختند و از آنجا به ایران آمدند تا در کشورشان بمانند.
جنگ ایران و عراق تمام شده بود، بعد جنگ عراق و کویت شروع شده بود، همزمان با امضای قطعنامه 598، عراقی ها دیگر نیرویی برای کنترل مرزها و کنترل اسرا نداشتند. در این میان سازمان ملل متحد برای تبادل اسرا اقداماتی انجام داد و ما نیز در تبادل اسرا آزاد شدیم.
این قدرت خدا بود که ما را نجات داد. روز آخر که نگهبان به ما گفت ساعت 6 آزاد می شوید، لحظه شماری می کردیم. ساعت 6 متوجه شدیم که دروازه اردوگاه باز شد، نگهبان عراقی سه میز آنجا گذاشت و سه خانم پشت آن میزها نشستند، من و همگروهم در اتاق شماره 6 بودیم، من مخفیانه از پشت میز را مشاهده می کردم. پنجره، در اتاق شماره 1 را باز می کردند. افرادی که در اتاق بودند چیزی می گفتند و بعد بچه های اتاق شماره 1 رفتند، اما من نفهمیدم چه می گویند. بالاخره تمام زندانیان در اتاق ها. یکی یکی رفتیم، تا نوبت به اتاقمون رسید، از اتاق خارج شدیم، سه تا خانم از صلیب سرخ اومدن، برامون فرم پر کردن، اسم و فامیل پرسیدن و بهمون گفتن: آیا می خواهید اینجا بمانید یا عضو گروه مجاهدین خلق شوید یا به ایران برگردید؟
من فقط ایران را انتخاب کردم و بلافاصله به آنها گفتم ایران ایران ایران. خانم ها هم فرم مخصوص را پر کردند، بعد از آن یکی یکی به سمت اتوبوس های عراقی که جلوی در بودند حرکت کردیم. اتوبوس هایشان مثل خط یگان های قدیمی بود و ما سوار شدیم، از همان لحظه ای که سوار اتوبوس شدیم، دو پاسدار عراقی اسلحه هایشان را روی سرمان گذاشتند، به محض اینکه حرکت کردیم با قنداق تفنگ یا با خود به ما ضربه زدند. پا.
۲۷۲۱۸