افزونه پارسی دیت را نصب کنید Tuesday, 22 October , 2024
4

پسرخاله ام زد به گوشم و بیهوش شد / به حشره افتادم

  • کد خبر : 33397
پسرخاله ام زد به گوشم و بیهوش شد / به حشره افتادم

به گزارش رکنا، سیاوش می دانست که اکثر دختران همسن خانواده اش علاقه ای به ازدواج با او ندارند. با اینکه به دلیل درس خواندن در اکثر مهمانی ها حضور نداشت، از مادر مریم شنید که چگونه دخترها به او نزدیک می شدند. مادرش به خود می بالید که پسرش شخصیت جذابی دارد، اما هیچ […]

به گزارش رکنا، سیاوش می دانست که اکثر دختران همسن خانواده اش علاقه ای به ازدواج با او ندارند.

با اینکه به دلیل درس خواندن در اکثر مهمانی ها حضور نداشت، از مادر مریم شنید که چگونه دخترها به او نزدیک می شدند.

مادرش به خود می بالید که پسرش شخصیت جذابی دارد، اما هیچ کس نمی دانست که او به دختر همسایه علاقه دارد و او نسبت به این دختر بی تفاوت است.

شراره دوست خواهرش بود، اولین بار که او را دید، آنقدر لکنت زبان داشت که همسایه فکر کرد سیاوش عقب مانده ذهنی است و از ثریا دعا کرد که او را درمان کند.

خنده های ثریا آن روز خاطره بود، سیاوش نمی خواست رازش را حتی به خواهرش بگوید، می دانست که باید باج بدهد، اما ثریا از کنجکاوی برادرش در مورد شراره به ستوه آمده بود، تا جایی که یک بار روی بابا منوچهر متالکی میز انداخت و گلوی سیاوش را گاز گرفت. پذیرش دانشگاه این عشق را پنهان نگه دار

آزارش می داد که هر بار خانواده اش به خانه می آمدند و دخترها سعی می کردند به بهانه حل مشکلات تحصیلی به او نزدیک شوند اما او از بقیه جلوتر بود. جوانمردی او هر دختری را تصور می کرد که کوی خیلی خشک می خندد و کمتر شوخی می کرد، نسترن، سیاوش دختر عمویم، به او لقب مجسمه ابوالحول را داده بود که باوقار و زیباست. این دختر بیشتر از بقیه جذب وسایل سیاوش شده بود، عمویش همیشه دنبال فرصتی بود تا آن دو را در مقابل هم قرار دهد.

می دانست در چه محیطی قرار دارد، خیلی محتاط بود، تنها دلخوشی اش ایستادن کنار پنجره طبقه دوم ساختمانش بود، شراره را بارها در حال قدم زدن در کوچه دیده بود، هر وقت صدای شراره را در حیاط خانه اش می شنید برای صحبت با او به آنجا می رفت، اما مزخرفات خواهرش همیشه او را آزار می داد. باید شانس داشته باشی قسم خورده بود که شانس او ​​را بیاورد. یک بار وقتی حافظ فال گرفت، باورش نمی شد که آرزوی دلش را در دوبیتی پیدا کند.

فکر بلبل این است که گل…

یک هفته از این امید نگذشته بود که ثریا به خانه دوستش رفت و زنگ زد و خواست با سیاوش صحبت کند.

سلام داداش من خیلی سختی میکشیدم سرت شلوغ نیست؟

چرا آبجی میدونی نزدیک کنکور دارم به قول خودت خرخر میکنم؟

باشه به شررا میگم وقت نداری.

سیاوش با شنیدن نام شراره مات و مبهوت شد.

آبجی جون بگو الان چیکار میکنی نمیخوام بخاطر دوستت خودتو گم کنی!

– آره مهم نیست، کاری ندارم!

بابا چرا اذیتم میکنی بگو چیکار میکنی

– شررا جون در فیزیک ضعیف است. وقتی مادرش شنید که تو در المپیاد فیزیک شرکت کرده ای، می خواست ببیند آیا می توانی به شراره درس بدهی؟

یعنی چیزی که مامان دوستت خواسته زشته ولی من میتونم برای درس خونم وقت داشته باشم بگید مشکلی نیست.

– داداش جون بگو از خدایت بود و …

-بس کن آبجی اگه مامانش نمیخواست بهش وقت نمیداد.

گوشی را که قطع کرد، احساس خاصی در وجودش احساس کرد، گویی قلبش پس از مدت ها به همان شکل قلب معروف بازگشته است. اولین جلسه کلاس فیزیکش با همین لکنت سپری شد. گاهی با خیره شدن به چشمان شراره که به فرمول های کتابش خیره شده بود، بدون کمک ساکت می ماند. یعنی یک روز شراره را با لباس عروسش در کنار خودش دید. اما لبخندی از این دختر ندید.

کلاس ها خیلی جدی بود و جالب بود که دوباره شیطنت کرده بود و پای نسترن را به این کلاس ها باز کرده بود.

دختر دایی ام از عصبانیت جیغ می کشید، حتی شررا را ندیده بود و بارها این دختر را مسخره کرده بود، سیاوش کاری از دستش برنمی آمد، فقط با قطع برنامه کلاس توانست از شر مزاحم خلاص شود، شررا خیلی راضی به نظر می رسید که مجبور نبود پسر عموی سیاوش را ببیند و دیگر با او حرف می زند. .

سیاوش هم با زبان لال نظرش را تایید کرد و هر دو لبخند معناداری زدند.

بارها جلوی آینه ایستاد تا بتواند سکوت بین خود و شررا را بشکند و به او ابراز علاقه کند، هر بار تصمیم گرفت خودش را به چالش بکشد، اما نتوانست تا جلسه آخر تمام شود و نتوانست قدمی به جلو بردارد و غرورش را شکست، شررا می خواست برود اما چشمانش اجازه نمی داد.

-سیاوش نمیخوای چیزی بگی؟

هنگامی که شرارا نام او را صادقانه به زبان آورده بود، به طور غیرقابل کنترلی سرخ شد.

– خیلی حرف ها را برای بعد از ازدواجمان می گذارم.

-یعنی باید منتظرت باشم؟

– باید باشی بذار برم دانشگاه تا ازت خواستگاری کنم. میخواستم بهت بگم که…

– هیچی نگو، تو تنها گزینه ازدواج من هستی.

– شراره می خواست بگوید مانعی سر راهش است، در یک قرارداد نانوشته به پسر عمویش متعهد بود و آن را مایه افتخار بزرگان می دانست. بعد از آن سیاوش هر وقت شراره را می دید لبخند می زد و نمی دانست که غم در این دختر نهفته است صدای شررا را در خیالش می شنید که سرصفره بله می گفت.

طولی نکشید که سیاوش دانشجوی مهندسی شد و توانست مسئول بخشی از یک کارخانه صنعتی شود، مریم هر وقت با پسرش خلوت می کرد به یکی از دختران خانواده پیشنهاد ازدواج می داد و مشخص بود که بودن در کنار مادران باعث شد مریم این دختران را برای عروسی سیاوش انتخاب کند.

بیش از همه این نام نسترن بود که مدام در گوش سیاوش زنگ می زد. این پرستار بچه به هر بهانه ای به خانه او می آمد و سیاوش را اذیت می کرد. همیشه ساکت بود.

ثریا تنها کسی بود که می دانست درد برادرش چیست؟!

اما این بار آن را مخفی نگه داشت و برادر سیاوش را می خواست، تا روز فارغ التحصیلی نمی خواست ازدواج کند، برنامه های زیادی برای زندگی آنها داشت.

اما همه برنامه هایش با یک تماس تلفنی قطع شد، گریه می کرد.

– ببخشید سیاوش مجبور شدم بهت زنگ بزنم.

چی شده چرا گریه میکنی

تو باید منو نجات بدی، اگه دیر اومدی ما همدیگه رو نمیبینیم.

– اتفاقی افتاد؟

-میخواستم همون روز بهت بگم قبول نکردی و خاموشم کردی.

– اون؟

– اینکه پدرم و مردم قول داده اند که من و پسر عمویم برای ادامه همکاری تجاری با هم ازدواج کنیم، یعنی 10 سال است که نامزدیم.

چه مفهومی داره؟

البته فقط اسم کاندیدا روی ما بود حالا ناصر به نامزدی من آمده ام و پدرم می خواهد قبول کند. تو چطور؟

دوستت دارم برای همین بهت زنگ زدم

از دل سیاوش حرف های زیادی زده شد، گمان می رفت که شراره در آینده اش ناشناخته بماند.

برایش قابل درک نبود، باید کاری می کرد، آن روز عصر سر میز در حالی که همه نشسته بودند، آرام و متفکر، گفت می خواهم زن بگیرم.

مادر مریم نزدیک بود بمیرد، شادی ثریا شکوفا شد و پدرش لبخند زد اما بعد از چند دقیقه همه شوکه شدند.

– من به هر قیمتی می خوام با دوستم ثریا ازدواج کنم باید تلاش کنی چون نامزد داره اگه شراره زن من نشد مطمئن باش من هیچ وقت زن نمی گیرم.

مادر مریم وقتی می خواست چیزی بگوید با ناراحتی زبانش را گاز گرفت و ناله کرد و گفت: منظورت چیست؟ این همه دختر بهت التماس میکنن و حالا باید یه دختر دیگه التماس کنی!

مامان اشتباه نکن من التماس دختر نمیکنم ما همدیگه رو دوست داریم ولی یه مانعی هست که باید حل بشه پدرش به برادرزاده اش قول داد.

مادر مریم می خواست چیزی بگوید که پدر سیاوش دستش را برای سکوت بلند کرد و آب نوشید و گفت:

– پسرم، سعی می کنم بابام را بزنم، اما اگر نشد، خودت را گم نکن.

سیاوش دلش شکست، اگر بیشتر پشت میز می نشست گریه می کرد، به اتاقش رفت و از لابه لای کتاب ها از شراره که تنها یار لحظه های دلخراشش بود عکس گرفت و به آن خیره شد.

پیغام دادند که شب بروند خانه پدر شراره. آن شب چراغ های اتاقش را خاموش کرد و تا پدر و مادرش به خانه آمدند نماز خواند.

با شنیدن صدای در به سمت پنجره رفت و به حیاط نگاه کرد، گویی لشکر شکست خورده ای هیس کرد و کورکورانه وارد خانه شد، به گلویش هجوم آورد و پله ها را یکی یکی پایین دوید.

مادر مریم با تاسف سرش را تکان داد و نمی خواست باور کند ثریا شروع به گریه کرد.

داداش هر چی گفتیم باباش قبول نکرد وقتی شراره اومد تو اتاق و گفت میخوام باهات ازدواج کنم واقعا صحنه بدی بود پدرش حتی به ما احترام نمیذاشت و سیلی محکمی به صورتش زد و

سیاوش طاقت نیاورد و با پاهای سستی روی پله ها افتاد و دیگر چیزی نفهمید، وقتی به هوش آمد اتاق بسیار روشن شده بود، با دقت نگاه کرد و دید که در بیمارستان است.

یک ماه گذشت، خود سیاوش با پدر شراره رو در رو صحبت کرد، اما فایده ای نداشت. او مردی تک دندانی بود. او دلیل قانع کننده ای نداشت تا اینکه او را تهدید کرد و خواست شراره را از بین ببرد. زندگی برای سیاوش سیاه شده بود. مادر مریم بارها گریه او را دیده بود، مخصوصاً وقتی فهمیدند شراره و پسرخاله اش شیرینی خورده اند و رسما نامزد کرده اند.

سیاوش خود را در خانه حبس کرده بود، چند بار ثریا را به درب خانه فرستاد تا او را بخواهد، اما مادر

شراره گفت دخترش در خانه نیست.

مادر مریم که می‌دید سیاوش ناامید می‌شود، از نسترن خواست تا با زبانی مهربان به سراغ پسرش برود و دل او را به دست آورد.

سیاوش که دید پسر عمویش با او خیلی خوب است، احساس کرد که باید تصمیمی بگیرد، برای همین یک بار که همه دور هم جمع شدند با استفاده از کلمات مودبانه از همه عذرخواهی کرد و گفت.

– قسم خورده ام با عشقی که در من است تنها بمانم و وفادار باشم. شاید همه فکر کنند من نمی توانم، اما من تلاش می کنم و مطمئنم که شراره در رویای خود با من زندگی می کند. من به این رویا احترام می گذارم.

همه در آن مهمانی از گویش سیاوش لذت می بردند، اما ناسترن نمی توانست احساساتش را کنترل کند، چند کلمه هم داشت.

– من به پسر عمویم احترام می گذارم، اما می خواستم بگویم اگر چشمان خود را کاملا باز کنید، قطعاً عشق را احساس خواهید کرد. شراره رفت، سیاوش عکسش را قاب کرد و روی سرش گذاشت. گاهی با مهربانی با او صحبت می کرد و گاهی با طمع به او نگاه می کرد. از گوشه و کنار شنیده بود که نسترن قسم خورده بود که با کسی جز سیاوش ازدواج نکند. فکر می کرد عشقش دروغ است و روزی می رسد که شراره می رود.

پدرشان کمتر از یک سال داشت که به دلیل سردرد خیلی زود آنها را ترک کرد. خیلی دلم می خواست سیاوش را با لباس عروس ببینم، اما این یک آرزو ماند. ثریا هم آنها را رها کرد و به خانه شوهرش رفت. مادر مریم هر از گاهی سیاوش را مسخره می‌کند و می‌فهمد که نسترن خواستگاران زیادی دارد، اما او را نادیده می‌گیرد و فقط او را می‌خواهد.

یک بار وقتی از کارخانه برمی گشت، در کوچه اش، زنی آشنا را دید که دست بچه ای را گرفته بود و آهسته راه می رفت، چهره اش آشنا بود، با دقت نگاه کرد، مطمئن بود که این خانم جوان همان شراره است، باورش نمی شد سال ها به این سرعت گذشت، دختر 8 ساله بود، انگار دیروز بود، برگشت و سریع راه افتاد.

سیلی محکمی بود و صدایش در تمام حیاط پیچید، مادر مریم با تعجب به نسترن نگاه کرد، بعد از سیلی که به صورت سیاوش زد، این دختر از هوش رفت و در باغ گل افتاد و سرش را به لوله آهنی شیر آب زد.

سه روز در کما بود. وقتی به بند منتقل شد، احساس تنهایی کرد. حتی پدر و مادرش هم به ملاقاتش نرفتند. باد خنکی از پنجره باز اتاق می وزید. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست تا سیاوش را در ذهنش نقاشی کند.

چند ضربه به در زده شد و صدای کفش شنیده شد.

من نستور هستم! سیاوش

چه نقاشی خوبی بود، لبخند زد، نمی خواست چشمانش را باز کند، اما انگار واقعی بود، خیالی نباشد، چشمانش را با عجله باز کرد، سیووش با همان ظرافت و وقار بالای سرش ایستاده بود.

نسترن با من ازدواج میکنی؟

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=33397

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.