به گزارش ساعت 9 صبح؛ الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم ای کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی در جهان نشوم. دست سودجویان قبل از اینکه در دام شیطان گرفتار شوم، خواندن داستان دختران و پسران فریب خورده مرا بسیار غمگین می کرد و در دلم برای آنها ترحم می کردم. آنها هم مثل من بیش از حد اعتماد به نفس داشتند و اتفاقاً از این ضعف بزرگ ضربه خوردند.
27 سال پیش در خانواده ای بسیار مرفه و متأسفانه بسیار کم مذهبی به دنیا آمدم. من از همان ابتدا بسیار متنعم بودم و احساس بی پولی نمی کردم، اما همیشه در زندگی ام فاقد محبت پدرانه بودم. ماجرا از آنجا شروع شد که به درخواست یکی از همکلاسی هایم در یک مهمانی مختلط شرکت کردم. در آن زمان من بیش از حد جاه طلب بودم و به عواقب اعمالم فکر نمی کردم.
پدر و مادرم که تا آن زمان هیچ نگرانی نسبت به من نداشتند، از آن روز به خود آمدند و روابط مرا با دوستانم محدود کردند. پدرم بیشتر اوقات سر کار بود و من فحش می دادم و قسم می خوردم که درس بخوانم تا مادرم را متقاعد کنم که اجازه دهد با دوستانم وقت بگذارم و بیرون از خانه باشم.
سال آخر دبیرستان بودم که در یکی از همین جمع های دوستانه با سامان آشنا شدم. سامان با اینکه یک سال از من بزرگتر بود اما شخصیتی پخته و مردانه داشت. بعد از مدرسه همیشه با سامان چند ساعتی در شهر می گشتیم. چند ماه بعد خبر دوستی من و سامان به پدرم رسید. برای همین بیشتر مراقب رفت و آمدم بودند که گل به آب ندهم.
یک روز بدون اینکه چیزی به من بگویند با یکی از دوستان پدرم که صاحب یک شرکت معتبر بود قرار گذاشتند تا پسرش از جهل من خلاص شود. هیچ وقت یادم نمی رود که پدرم چگونه مرا در خانه حبس کرد و هر چقدر تا شب خواستگاری فریاد و گریه می کردم، او تسلیم نشد. مادرم که طاقت گریه و بی تابی من را نداشت پشت در اتاق نشسته بود و با حرف و نصایح مادرانه اش سعی می کرد مرا آرام کند.
بالاخره زنگ در به صدا درآمد و مهمانان یکی یکی وارد پذیرایی شدند. از اولین لحظه ای که خواستگارم را دیدم عاشق شدم. آنها خانواده خوبی به نظر می رسیدند، اما پسرشان بیشتر شبیه یک پیرمرد بود و ما هیچ سنی نداشتیم. در تمام آن چند ساعت عصبانی بودم و چشمانم به صفحه گوشی قفل شده بود و منتظر پیام سامان بودم. آن شب پدر و مادرم برای عروسی تنها دخترشان برنامه ریزی می کردند اما نمی دانستند من و سامان حاضر نیستیم به این راحتی همدیگر را از دست بدهیم. آن شب دوباره با پدرم دعوا کردم چون به هیچ وجه حاضر نبود از موقعیتش کاسته شود. وقتی فریاد و خط خطی های پدرم تمام شد، منتظر شدم تا زمان مناسب برسد.
نیمه های شب بود که برای همیشه با چند لباس و شناسنامه و مقداری پول و طلا از خانه پدری خارج شدم. فکر می کردم با فرار می توانم برای همیشه از شر زندانی که پدرم برایم ساخته بود خلاص شوم، اما افسوس که بازی روزگار تلخ تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.
آن روزها تنها حامی و دوست من قرار بود. چند هفته بود که از خانه فرار کرده بودم. در تمام این مدت در یکی از ویلاهای پدر سامان پنهان شده بودم و پدر و مادرم از محل نگهداری من بی خبر بودند. سامان مدام اصرار می کرد که هر چه زودتر ازدواج کنیم، برای همین یک روز به مادرم زنگ زد و تمام ماجرا را به او گفت.
مادرم به من التماس کرد که به خانه برگردم اما من مجبور شدم بین سامان و پدرم یکی را انتخاب کنم. مصمم، آدرس ثبت شده را برایش فرستادم و مراسم عقد مختصری با حضور خانواده هایمان برگزار شد. پدر و مادر سامان هم با ازدواج ما مخالفت کردند اما سامان هم مثل من می دانست چطور حرف هایش را امتحان کند. سامان هیچ منبع درآمدی نداشت و از پدرش کمک هزینه می گرفت، بعداً در شرکت پدرش مشغول به کار شد و وقتی پدرش اراده و پشتکار سامان را دید، یکی از خانه های نوسازش را به ما داد تا ما T مجبور به پرداخت اجاره بها و مستاجران. با تمام مشکلات و مخالفت های خانواده هایمان زندگی را با عشق شروع کردیم.
سال ها گذشت و سامان مدیرعامل شرکت پدرش شد. همه چیز خوب پیش می رفت که آن اتفاق ناگوار ریشه درخت خوشبختی ما را خشک کرد.
پسرم 6 ساله بود که سامان در تصادف فوت کرد. بعد از جشن سالگرد سامان، پدر شوهرم سرپرستی سهیل را بر عهده گرفت. به هر دری زدم اما انگار همه درها به رویم بسته بود. روز و شب گریه می کردم و برای زن و بچه ام بی تاب بودم.
بعد از رفتن سهیل متوجه شدم که چه ظلم بزرگی در حق پدر و مادرم کردم و چقدر آنها را با رفتار کودکانه ام عذاب دادم. با بی پروایی تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم و قصد بازگشت به خانه پدری را نداشتم، بنابراین با موجودی حسابم خانه ای را رهن کردم.
از صبح تا شب مشغول تماس با آگهی های استخدامی بودم و بالاخره با حقوق کمی در سالن زیبایی مشغول به کار شدم. با یادآوری گذشته و جای خالی پسرم افسردگی ام شدیدتر شد. یک روز صاحب سالن کنارم نشست و از حالم گلایه کرد و گفت
من از این به بعد با این سر و صورت به هم ریخته نمی توانم آنجا کار کنم.
او به من پیشنهاد کرد که یک قرص بخورم تا از افسردگی بهبود پیدا کنم. او اصرار کرد که یک برگه قرص به من بدهد و من با اکراه قرص ها را خوردم و به خانه برگشتم. چند روز بعد از مصرف کاملا سرحال و پرانرژی بودم، به طوری که همه دوستان متوجه تغییرات من شدند.
یک ماه بعد متوجه شدم که این قرص ها روانگردان هستند و من به شدت به آنها معتاد شده ام. روزی که قرصهایم تمام میشد، عصبی و بیقرار میشدم و نمیتوانستم کاری مثل مردههای متحرک انجام دهم. صاحب سالن که ابتدا قرص ها را بدون دریافت پول به من می داد، بعداً پول قرص ها را از حقوقم کم کرد. با خوردن قرص و لیوان عصبی و ضعیف شدم و کابوس ها لحظه ای به من آرامش نمی دادند.
4 سال گذشت و در این مدت یک فروشنده حرفه ای شده بودم. دیگر به فکر پسرم نبودم و تمام حواسم درگیر فروش قرص و شیشه بود تا اینکه چند روز پیش پدرم و پلیس مرا در یکی از خانه های تیمی دستگیر کردند و به بازداشتگاه منتقل شدم.
الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم ای کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی دستانم نشوم. از افراد سودجو 4 سال گذشت و در این مدت یک فروشنده حرفه ای شده بودم. دیگر به فکر پسرم نبودم و تمام حواسم درگیر فروش قرص و شیشه بود تا اینکه چند روز پیش پدرم و پلیس مرا در یکی از خانه های تیمی دستگیر کردند و به بازداشتگاه منتقل شدم.
الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم ای کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی در جهان نشوم. دست سودجویان