به گزارش خبرجو 24، حضور من در یک مهمانی شبانه به دعوت دوستم نباب، آغاز بدبختی های من بود…
الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی در این شهر نشوم. جهان دست دلالان قبل از اینکه در دام شیطان بیفتم، خواندن داستان های دختر و پسر فریب خورده مرا بسیار ناراحت کرد و در دلم برای آنها متاسف شدم، آنها هم مثل من بیش از حد اعتماد به نفس داشتند و تحت تأثیر این ضعف بزرگ قرار گرفتند.
27 سال پیش در خانواده ای بسیار مرفه و متأسفانه بسیار غیر مذهبی به دنیا آمدم. از ابتدا بسیار متنعم بودم و احساس بی پولی نمی کردم، اما همیشه در زندگی ام فاقد محبت پدرانه بودم. ماجرا از آنجا شروع شد که به درخواست یکی از همکارانم در یک مهمانی مختلط شرکت کردم. در آن زمان من بیش از حد جاه طلب بودم و به عواقب اعمالم فکر نمی کردم.
پدر و مادرم که تا آن زمان هیچ دغدغه ای برای من نداشتند، از همان روز به خود آمدند و روابط مرا با دوستانم محدود کردند. پدرم بیشتر اوقات سر کار بود و من برای درس خواندن فحش می دادم و فحش می دادم تا مادرم را متقاعد کنم که اجازه دهد با دوستانم وقت بگذارم و از خانه دور باشم.
سال آخر دبیرستان بودم که در یکی از این جمع دوستانه با سامان آشنا شدم. سامان با اینکه یک سال از من بزرگتر بود اما شخصیتی پخته و مردانه داشت. بعد از مدرسه با سامان چند ساعتی در شهر می چرخیدیم. چند ماه بعد خبر دوستی من و سامان به پدرم رسید. به همین دلیل بیشتر مراقب حرکات من بودند که گل در آب نریزند.
یک روز بدون اینکه چیزی به من بگویند با یکی از دوستان پدرم که صاحب یک شرکت معتبر بود برای پسرش قرار گذاشتند تا از جهل من خلاص شوند. هیچ وقت یادم نمی رود که پدرم چگونه مرا در خانه حبس کرد و هر چقدر تا شب خواستگاری فریاد و گریه می کردم، او تسلیم نشد. مادرم که طاقت فریاد و بی حوصلگی من را نداشت پشت در اتاق خواب نشسته بود و با حرف و نصایح مادرانه اش سعی می کرد مرا آرام کند.
بالاخره زنگ به صدا درآمد و مهمانان یکی یکی وارد پذیرایی شدند. از اولین لحظه ای که خواستگارم را دیدم عاشق شدم. خانواده خوبی به نظر می رسیدند، اما پسرشان بیشتر شبیه پیرمرد بود و از نظر سنی با هم همخوانی نداشتیم. در تمام آن چند ساعت عصبانی بودم و چشمانم به صفحه گوشی دوخته شده بود و منتظر پیام سامان بودم. آن شب پدر و مادرم در حال برنامه ریزی برای عروسی تنها دخترشان بودند، اما نمی دانستند که من و سامان آماده نیستیم به این راحتی گم شویم. آن شب دوباره با پدرم دعوا کردم چون به هیچ وجه حاضر نبود از موقعیتش کاسته شود. وقتی فریاد و دست خط پدرم تمام شد، منتظر آمدن لحظه مناسب بودم.
نیمه شب بود که برای همیشه با لباس و شناسنامه و مقداری پول و طلا از خانه پدری بیرون رفتم. فکر می کردم با فرار می توانم برای همیشه از شر زندانی که پدرم برایم ساخته بود خلاص شوم، اما متاسفانه بازی زمانه تلخ تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.
آن روزها تنها پشتیبان و دوست من بود. چند هفته ای از خانه فرار کردم. در تمام این مدت در یکی از ویلاهای پدر سامان پنهان شده بودم و پدر و مادرم از کجای من خبر نداشتند. سامان مدام اصرار می کرد که هر چه زودتر ازدواج کنیم، برای همین یک روز به مادرم زنگ زد و تمام ماجرا را به او گفت.
مادرم به من التماس کرد که به خانه برگردم اما من مجبور شدم بین سامان و پدرم یکی را انتخاب کنم. مصمم، آدرس ثبت شده را برایش فرستادم و مراسم عقد مختصری با حضور خانواده هایمان برگزار شد. پدر و مادر سامان هم با ازدواج ما مخالفت کردند اما سامان هم مثل من بلد بود حرف آنها را محک بزند. سامان هیچ منبع درآمدی نداشت و از پدرش کمک هزینه دریافت می کرد، سپس در شرکت پدرش مشغول به کار شد و وقتی پدرش عزم و پشتکار سامان را دید، یکی از خانه های نوسازش را به ما داد تا مجبور نباشیم. اجاره یا مستاجران را پرداخت کنید. با تمام مشکلات و مخالفت های خانواده هایمان، زندگی را با عشق آغاز می کنیم.
سال ها گذشت و سامان مدیرعامل شرکت پدرش شد. همه چیز خوب پیش می رفت که آن اتفاق ناگوار ریشه درخت شادی ما را خشک کرد.
پسرم 6 ساله بود که سامان در تصادف فوت کرد. بعد از جشن سالگرد سامان، پدر شوهرم سرپرستی سهیل را بر عهده گرفت. به همه درها زدم اما انگار همه درها به رویم بسته بود. روز و شب گریه می کردم و برای زن و پسرم بی تاب بودم.
بعد از رفتن سهیل متوجه شدم که چه ظلم بزرگی در حق پدر و مادرم کرده ام و چقدر آنها را با رفتار کودکانه ام عذاب داده ام. من بی پروا تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم و قصد بازگشت به خانه پدری را نداشتم، بنابراین با موجودی حسابم خانه ای را رهن کردم.
از صبح تا شب مشغول تماس با آگهی های استخدامی بودم و بالاخره با حقوق کمی در سالن زیبایی مشغول به کار شدم. وقتی یاد گذشته و جای خالی پسرم افتادم افسردگی ام شدیدتر شد. یک روز صاحب سالن کنارم نشست و از حالم شکایت کرد و گفت
با این سر و صورت خراب از این به بعد نمی توانم آنجا کار کنم.
او به من پیشنهاد کرد که برای بهبود افسردگیم قرص بخورم. او اصرار کرد که یک برگه قرص به من بدهد و من با اکراه قرص ها را خوردم و به خانه برگشتم. چند روز پس از مصرف آن کاملا احساس شادابی و انرژی میکردم، بنابراین همه دوستانم متوجه تغییرات من شدند.
یک ماه بعد متوجه شدم که آن قرص ها روانگردان هستند و من به شدت به آنها معتاد شده ام. روزی که قرص هایم تمام شد عصبی و بی قرار شدم و نتوانستم کاری مثل مرده های متحرک انجام دهم. صاحب سالن که ابتدا قرص ها را بدون دریافت پول به من می داد، سپس پول قرص ها را از حقوقم کم کرد. با خوردن قرص و عینک عصبی و ضعیف شدم و کابوس ها لحظه ای آرامم نمی کردند.
4 سال گذشت و در این مدت یک فروشنده حرفه ای شدم. دیگر به پسرم فکر نمی کردم و تمام حواسم درگیر فروش قرص و شیشه بود تا اینکه چند روز پیش پدرم و پلیس مرا در یکی از خانه های تیمی دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند.
الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی در این شهر نشوم. جهان 4 سال گذشته و در این مدت یک فروشنده حرفه ای شده بودم. دیگر به پسرم فکر نمی کردم و تمام حواسم درگیر فروش قرص و شیشه بود تا اینکه چند روز پیش پدرم و پلیس مرا در یکی از خانه های تیمی دستگیر کردند و به بازداشتگاه بردند.
الان که به روزهای گذشته فکر می کنم مدام با خودم می گویم کاش بعد از مرگ سامان غرورم را کنار می گذاشتم و برمی گشتم پیش پدر و مادرم و از آنها کمک می خواستم تا اسباب بازی در این شهر نشوم. جهان دست دلالان