افزونه پارسی دیت را نصب کنید Sunday, 17 November , 2024
7

پای زیبای من بین دو مین ضد نفر گوجه فرنگی بود/ پای مصطفی روی مین گذاشت و بدنش پر از ترکش شد.

  • کد خبر : 136000
پای زیبای من بین دو مین ضد نفر گوجه فرنگی بود/ پای مصطفی روی مین گذاشت و بدنش پر از ترکش شد.

دبیرستان سپاه تهران (مدرسه الصادق) که به مدرسه ای در بین دانش آموزان شهرت دارد، از پاییز 1361 اقدام به جذب دانش آموزان کرد و به مدت 17 سال و پس از آن (17 ترم) ادامه داد. در هشت سال دفاع مقدس حدود 900 دانش آموز در مدرسه ثبت نام کردند که 100 نفر از […]

دبیرستان سپاه تهران (مدرسه الصادق) که به مدرسه ای در بین دانش آموزان شهرت دارد، از پاییز 1361 اقدام به جذب دانش آموزان کرد و به مدت 17 سال و پس از آن (17 ترم) ادامه داد. در هشت سال دفاع مقدس حدود 900 دانش آموز در مدرسه ثبت نام کردند که 100 نفر از آنها به شهادت رسیدند. حدود 150 نفر در عملیات های مختلف جانباز شدند و حدود 300 نفر دیگر مجروح شدند. آماری که اگر منحصر به فرد نباشد، قطعاً در سطح مدارس آن زمان و به نسبت تعداد دانش آموزان نادر است.

سردار نقدی: رژیم صهیونیستی در 15 اکتبر تمام می شود/ رزمندگان فلسطینی تانک های دشمن را مانند مورچه درهم می کوبند.

افتتاح سامانه موشکی خیبر در رزمایش «الی بیت المقدس» + عکس

در یک تلاش گروهی چند ساله و با تحقیق دانش آموزان مدارس و خانواده شهدا و تعدادی از همرزمان و دوستانشان، خاطرات این شهدا در کتاب «همکلاسی های دبیرستانی» گردآوری و تدوین و توسط انتشارات دفاع مقدس منتشر شد. . مرکز اسناد و تحقیقات.

هدایت الله فرجی درباره شهید مصطفی آزادگان می گوید: تیر و مرداد سال 67 در گردان حضرت زینب(س) تیپ الزهرا(س) بودم که بار دیگر دشمن با همه جانبه به مرزهای ما حمله کرد. تاسیسات و بخش هایی را اشغال کرده است.

مردم و به خصوص جوانان پرشور پشت جبهه با این حمله جدید دشمن شروع به حرکت کردند و تعداد زیادی از آنان به سمت جبهه ها حرکت کردند. تعداد زیادی نیرو به گردان و تیپ ما ارائه کردند و در حال بازسازی بودیم که گفتند باید به جنوب برویم.

گروهی به نام «السباقون» تشکیل شد که وظیفه آنها شناسایی، پیشروی و اعزام سریع بود. من، حمید سلطانی و حمید ملک که از سال دوم مدرسه با هم دوست بودیم هم در این جمع بودیم. به ما گفتند بعد از نماز مغرب و عشا به جاده اهواز – خرمشهر اعزام و تا رسیدن یگان های اصلی از پیشروی بیشتر دشمن جلوگیری کنیم.

وقت آمدن بود!

نزدیک نماز مغرب دوست عزیزم مصطفی آزادگان را دیدم. من خیلی خوشحال بودم. پسری ساکت و با احتیاط اما رهبر و همیشه حاضر در میدان که برای عملیات آماده شده بود. مصطفی نه شلوغ بود و نه پر سر و صدا و دوست نداشت زیاد دیده شود. او واقعاً با اخلاق خاص و قلب آرام خود الگو بود. گروهی بود و جبهه ای، جسور و شجاع، محتاط و با اخلاق. او به ندرت صحبت می کند.

چند دقیقه با هم چت کردیم. گفتم: آقا مصطفی از این طرف!؟ خندید و گفت: وقت آمدن بود. سپس از من راهنمایی خواست که به کدام واحد بروم. اصرار داشت ابتدا به گردانی برود که به جبهه اعزام می شود. من هم گفتم گردان امام حسین (ع) امشب به جبهه می رود. خیلی تشکر کرد و سریع رفت، خودش را در یکی از گردان های امام حسین (ع) سازمان داد و همان شب با ما به جبهه رفت. وقتی نماز جماعت خواندیم به مصطفی گفتم زود بروم و آماده رفتن شوم و خداحافظی کردیم.

فردای آن روز در کمپ تاکتیکی نزدیک اتوبان اهواز – خرمشهر مستقر شدیم. قرار شد فرماندهان ما را توجیه کنند تا اطلاعات ما برای همراهی با گردان ها و گروهان ها کامل شود. طرح و نقشه عملیاتی توجیه شد و گروهی که مصطفی در آن سازماندهی شده بود به همراه من، حمید سلطانی و حمید ملک آماده استقرار در خاکریزهای پدافندی برای مقابله با دشمن شدند.

عصر و قبل از حرکت مصطفی را در اردوی تاکتیکی دیدم. نزدیک غروب بود. چهره اش درخشان و جذاب بود. کاملا روشن شده بود. بعد از نماز به گرمی خداحافظی کردیم و حلال گرفتیم. از او درخواست دعا کردم و از او خواستم در صورت شهادت شفاعت کند. با لبخند دلنشینی که هرگز فراموش نمی کنم پذیرفت و خداحافظی کردیم.

آخر شب به سمت جبهه حرکت کردیم. بخشی از مسیر را با تویوتا انجام دادیم و سپس با رسیدن به جاده خاکی، گروهی را که قرار بود به سمت خط خاکریز اصلی پیشروی کنند، پیاده شدیم که جاده را از سطح زمین هموار اطراف بالا می برد. .

رانندگی در جاده اصلی بسیار خطرناک بود. آن منطقه زیر آتش مستقیم دشمن بود و عراقی ها با توپ، تانک، خمپاره، تشک و تیراندازی، امنیت بچه ها را قطع کرده بودند. سخت بود و از همه جا گلوله و ترکش و راکت و خمپاره می آمد.

با مشقت فراوان بالاخره توانستیم بچه ها را به سد حداد گردن ببریم. بعد از اطمینان از استقرار کامل گروهان به بچه های گروهان ویژه دستور دادند دویست متر جلوتر به خاکریز بروند که در واقع خاکریز اصلی درگیری با عراقی ها بود، آنقدر گلوله و ترکش و خمپاره بود. که خسته شده بودم به حمید سلطانی گفتم از ته شانه خاکی کنار جاده که تیررس نیست می آیم.

اتفاقا من در آن مسیر مشکلات کمتری داشتم و بدون اتفاقات زیادی رسیدم. روی خاکریز اصلی با عراقی ها جنگیدیم تا فردای آن روز، ماموریت ما تمام شد و من برای بازسازی و بهبودی برگشتم. بعد از چند ساعت اعلام کردند که باید شرکت دیگری را به جبهه بیاوریم تا جایگزین آنها شود. دیروز هم همین داستان تکرار شد و شرکت جدید را به میدان آوردیم.

در خط مقدم مشغول شناسایی بودیم که به ما اطلاع دادند. تعدادی از بچه هایی که دیشب عمل کرده بودند در بیابان های اطراف جاده شهید شدند و باید پیکر پاکشان را به عقب برگردانیم. با دو سه تا جنگنده که یکیشون رو خوب یادم میاد یکیشون بزرگتر بود تویوتا گرفتیم. از بچه های تعاونی لشکر و برای یافتن اجساد پاک شهدا به راه افتادیم.

دو سه شهید را در بیابان پیدا کردیم و سوار ماشین کردیم. سپس نوبت به شهیدی رسید که در کنار جاده خاکی به شهادت رسید. به پیرمردی که همراهم بود گفتم برو و پیکر این شهید را منتقل کن. نزدیکتر که شدیم، متعجب و پشیمان شدم. مصطفی آزادگان بود.

در آن کویر خشک و سوزان خوزستان، آرام و بی صدا در کنار جاده خوابید. شب هنگام که به جبهه می رفتیم، دشمن که فکر می کرد نیروهای ایرانی از کنار جاده خاکی پیش می روند، قبل از عقب نشینی، مین و تله انفجاری گذاشته بود.

پای مصطفی روی مین بود و بدنش پر از ترکش بود. وقتی خواستم پهلوی بدنش را بگیرم و بلندش کنم، توجهی نکردم و پایم را کنار مین گذاشتم. همراهم که سر و بدن مصطفی را گرفته بود فریاد زد: مواظب باش! به خودم آمدم و دیدم پایم به زیبایی بین دو مین گوجه فرنگی قرار گرفته است. با احتیاط جنازه مصطفی را برداشتم، پایم را با احتیاط از روی مین برداشتم و پیکر شهدا را به داخل تویوتا بردیم.

باورم نمی شد؛ اما زمان خداحافظی فرا رسیده است. از او استدعا کردم و قسم خوردم که دست مرا هم بگیرد. اتفاقاً فرزندان تعاون، اجساد مطهر شهدا و مصطفی را به عقبه لشکر و از آنجا به اهواز بردند تا به تهران منتقل شوند. از لحظه ورود مصطفی به جبهه تا لحظه شهادت یک هفته نگذشته بود.

مصطفی در سال 1347 متولد شد و در 15 مرداد 1367 در غرب جاده اهواز خرمشهر به شهادت رسید. سال ها بعد برادر کوچک مصطفی نیز در آتش سوزی مسجد ارگ تهران در سال 1384 به شهادت رسید، خواهرزاده وی نیز به شهادت رسید و این خانواده سه شهید در راه خدا تقدیم کردند.

آبنما:

اشتری، علیرضا داود عطایی کچویی، دبیرستان یاران (خاطرات شهدای دبیرستان امام صادق (ع) دبیرستان سپاه تهران) مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران 1401، صفحات 748، 749، 750، 751

۲۲۱۹

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=136000

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.