به گزارش رکنا، زن 30 ساله ای که به همراه همسرش به اتهام سرقت دستگیر شده بود با مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد به تلخی صحبت کرد و از ماجرای تاسف بار خود گفت: من بودم. در خانواده ای متوسط به دنیا آمد.» رسیدم
پدرم فروشگاه لوازم خانگی داشت و مادرم خانه دار بود، اما آنها آرزوهای زیادی برای من و خواهر کوچکترم داشتند. پدرم مرا تشویق به ادامه تحصیل می کرد و معتقد بود که باید به موقعیت اجتماعی خوب و شغلی شایسته برسم. من هم به طور جدی درس خواندم و در دانشگاه قبول شدم.
بعد از اتمام دوره لیسانس در یکی از ادارات دولتی مشغول به کار شدم. حدود یک سال بعد از این ماجرا عاشق یکی از همکارانم شدم و با هم ازدواج کردیم.
سپهر به سرعت پیشرفت کرد و با رضایت خانواده زندگی مشترکمان را شروع کردیم که انگار دنیای خوشبختی روی دوشم بود. ما هر دو کار می کردیم و آینده روشنی در انتظارمان بود.
شوهرم ترفیع گرفت و مدیر یک بخش شد. هنوز 2 سال از زندگی مشترکمان نگذشته بود که خانه و ماشین گرفتیم، در آسایش عاشقانه زندگی می کردیم و مدام در سفر بودیم و به مهمانی های دوستانه دعوت می شدیم.
در همین حال ناگهان صفحه ورق برگشت. مسیر نابودی من و سپهر با یک شب لعنتی شروع شد. در آن زمان 27 سال بیشتر نداشتم که یکی از دوستان سپهر ما را دعوت کرد تا شب را بگذرانیم، زیرا شوهرم موقعیت اجتماعی خوبی داشت و بسیاری از دوستانش به ما بیش از حد احترام می گذاشتند و به شرکت در مهمانی های او افتخار می کردند. انجامش بده اما آن شب ناگهان در مواد مخدر را باز کردند و اصرار کردند که از همسرم بخواهند یک بار مواد مخدر مصرف کند تا اعصابش آرام شود و خوش بگذرد.
با اینکه قبول نکردم به خودم اجازه دادم تحت تاثیر فضای دوستی و سرزنش اطرافیان قرار بگیرم و به این ترتیب در دام مواد افیونی گرفتار شدیم، زیرا بعد از آن شب آرام، این داستان بارها تکرار شد و من که قدرت “نه” گفتن را نداشتم، راه شوهرم را ادامه دادم و به مصرف این ماده افیونی خرابکارانه ادامه دادم.
طولی نکشید که روزهایمان کم شد و دیگر نتوانستیم به درستی به محل کار خود گزارش بدهیم. خلاصه اینکه ما هر دو بیکار شدیم و نه تنها خانه و ماشین خود را فروختیم تا هزینه های اعتیاد را تامین کنیم، بلکه لوازم خود را نیز به حراج گذاشتیم. آنقدر در این باتلاق کثیف غوطه ور بودیم که متوجه ویرانی آن نشدیم. زندگی ما
خانواده ها تلاش زیادی کردند تا ما را از این باتلاق نجات دهند، اما فایده ای نداشت تا اینکه یک روز پدرم را تهدید به چاقو کردم و برای گرفتن پول کارت بانکی او را دزدیدم.
تحت تاثیر مواد مخدر عجیب رفتار می کردم و بالاخره کیسه خواب را عوض کردیم و در مسیر سرقت رفتیم. همه از ما فاصله گرفتند و هیچ یک از دوستان و آشنایان ما را به خانه هایشان راه ندادند. در همان زمان شب هنگام که وارد یک مغازه شدیم، صاحب مغازه متوجه شد و به این ترتیب به دست آن ها افتادیم. قانون اما ای کاش …
با صدور دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری شهید نواب صفوی) تحقیقات از این زوج جوان برای کشف سایر سرقت های احتمالی آغاز شد.
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی