افزونه پارسی دیت را نصب کنید Friday, 25 October , 2024
4

مشهد; ای نور خدا در تاریکی زمین

  • کد خبر : 272500
مشهد;  ای نور خدا در تاریکی زمین

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است. یکی برای اولین بار در مسجد گوهرشاد با هیاهو مواجه شدم. اولین نماز مغرب این سفر در مشهد بود. خسته بودم اما به هر حال خودم را به حرم رساندم. او در […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.

یکی

برای اولین بار در مسجد گوهرشاد با هیاهو مواجه شدم. اولین نماز مغرب این سفر در مشهد بود. خسته بودم اما به هر حال خودم را به حرم رساندم.

او در این سفر به زور به مشهد آمده بود. در میان کارها و وعده های زیاد. به نماز جماعت نرسیدم. گوشه ای از گوهرشاد را پهن کردم. می خواستم نماز بخوانم که یکی از پشت بلندگو شروع به خواندن امین الله کرد.

مردم با او با صدای بلند می خوانند. ناگهان صداهایی پر از کلمات و کلمات محبت آمیز احاطه شدم. وقتی چشمانت را بستی، کلمات تو را پر کردند، وسط آنها ماندی.

نه روش گیر افتادن، روش جا افتادن در آغوش کسی. آیا تا به حال کلمات شما را در آغوش گرفته اند؟ سخنان امین الله از هزاران دهن بیرون آمد و مرا احاطه کرد.

سرم را روی شانه های کلمات گذاشتم. در آغوشش آرام گرفتم. خستگی راه رفتن را فراموش کردم.

دو

بعد از شش بغلش کردم. بعد از نماز مغرب و عشا در تالار انقلاب نشسته بودیم. در آن زمان کتابخانه تعطیل بود. هر روز به کتابخانه نزدیک میدان انقلاب می رفت و روی کتابی که قول داده بود هفته آینده تمام کند کار می کرد.

او می آمد و در میدان انقلاب نماز می خواند. امام رضا با کار کردن تا ظهر و رفتن به نماز نوعی احساس همسایگی داشتند. به کتابخانه برمی‌گردد و تا شب کار می‌کند، نماز می‌خواند و بعد به خانه برمی‌گردد. خانه من چند روزی هتل بود.

کلید کمد کتابخانه حرم در جیب من بود و وسایلم در کمد. اگر می بستند و می رفتند من بدون کیف و وسایل می ماندم.

من دیر رسیدم مجبور شدم برم قبل از اینکه برم گفتم بذار بغلت کنم. هر دو داشتیم اشک می ریختیم. اولی یک آغوش رسمی بود. می خواستم از او جدا شوم که دستش شانه هایم را محکم تر گرفت.

اشک ریخت و گریه کرد. مثل گنجشکی در بغلم می لرزید. محکم تر بغلش کردم. آیا باید چیزی در گوشش زمزمه می کردم تا آرام شود؟ آداب این جور کارها را نمی دانستم. من چیزی نگفتم. فقط اجازه دادم اشک هایش روی چادرم بریزند.

او یک سال از من بزرگتر بود. کنار من در صف نماز مغرب در صحن الانگلب نشسته بود. همه چیز از آنجا شروع شد که خانم جلویی نمازش را اشتباه خواند.

“به نظرت باید بهش بگم؟” لهجه عجیبی داشت. این یکی را در میان لهجه های ذهنم جستجو کردم و پیدا نکردم.

بعداً به من گفت که از کرمان آمده است. گفتم: نگران نباش، نشسته و دارد می خواند، حتما پیر شده است.

گفت بعد از اینکه نماز عشا را خواندیم.

او قبل از آمدن به حرم با مادرش گفتگویی داشت. دلش پر از بحث و دعوا بود. می گفت از امام رضا هیچ توقعی نداشتم این شب آخر سفر است؟

هر چه بیشتر حرف می زد غم هایش یکی یکی بیرون می آمد. من کی بودم که جزییات زندگیش را اینطور به من گفت؟

از مادر، پدر، کار، تحصیل، ازدواج، طایفه ای که طلاق را دوست ندارد و برادری که قوزبالاقوز است. آیا خود آفات خجالت نمی کشند که توسط یک زن جوان منزوی له شده اند؟

آنقدر ساده، کودکانه و درمانده بود که دردهای خودم را فراموش کردم. چه می توانستم به او بگویم؟ به خدا شکایت کرد، از امام شکایت کرد، دلش پر شد. گفتم به خدا بسپاریم درست می شود. گفتم بعد از این همه سختی، مطمئن باشید اتفاق خیلی خوبی در انتظار شماست.

نمی توانستم بگویم خیالم راحت شد. من در قلبم امن بودم. با چشمان درشت ساده اش به دهان پیامبر عجیبی خیره شد که به او وعده های زیبایی داده بود.

من چه کسی بودم که چنین انتظاری داشتم؟ آیا در آن لحظه مرا رها کردی تا زبانی باشم که به دختر وعده و امید می دهد، تلفنی که به حرف های او گوش می دهد و آغوشی که به روی او باز می شود؟ من کوچولو؟

سه.

وقتی بچه بودم، در گوشه ای از میدان انقلاب ایستادم و به منظره طلایی روبروم، گنبد و مناره نگاه می کردم. من آن را از کتابخانه گرفته بودم و پایان آن عالی بود.

به دیوار پاسیو تکیه دادم. خودم را در مثلث قرار دادم. انگار دیوارها مرا در آغوش گرفته بودند. تمام حواسم به دختر و دردش بود.

دولتمند خلف در گوشم می خواند: «شاه پناهم بده خسته آمدم».

یکی از خادمان از کنارم گذشت و بسته کوچکی از نان رضوی در دستم گذاشت. حتی صبر نکرد تا از من تشکر کند. داد و رفت

به عنوان یک نشانه کوچک از پاسخ شما. مثل پیغام یواشکی امامه که بی تابی نکن دختر دیدمت حواسم هست. تمام دردهای خودم و دخترم را فراموش کردم. تا هتل گریه می کردم.

چهار

تلفن پشت تلفن برای بالا رفتن از چند پله اجازه می خواهد. روز دوم مشهد بود. رفیق از جایی به دوستش زنگ زد، دوستش در حرم به فلانی زنگ زد، فلانی به من زنگ زد، به دوست رفیق زنگ زدم و همینطور تا ساعت سه بعد از ظهر که به یکی از آن ها رفتم پایین. پله های منتهی به طبقه دوم تالار انقلاب.

به نگهبان سلام کردم و او را به واسطه ام معرفی کردم و گفتم می خواهم بروم بالا. او از درخواست من تعجب کرد.

پرسید: برو بالا تا عکس بگیری؟

گفتم: نه بذار ببینم.

“آیا فقط می بینید؟”

گفتم: فقط نگاه کن.

گفت: هیچ زنی بالا نیامده است.

با لبخند گفتم خب دلیلش این نیست من میرم.

ساکت ماند و منتظر اجازه از مافوقش ماند. روی پله اول نشستم. او به من نزدیک شد و گفت: اما اگر تو بالا می آمدی، مولای من، تو را دوست می داشتم.

من خندیدم. به سمت گنبد چرخیدم. با صدای بلند پرسیدم می خواهی؟ آقا چند بار زنگ زد اینجا و آنجا. کمی بعد آمد و مرا بلند کرد.

فقط چند قدم مانده بود تا به آرزوی این همه سال برسم. یک قدم، دو قدم، سه قدم… قدم اول. یک قدم، دو قدم، سه قدم… یک قدم به جلو بردار.

به ایوان رسیدم. از آنجا ایستادم و به گنبد و مناره نگاه کردم که انگار نزدیک‌تر شده بود.

پنج

یکی از خدمتکاران گفت: ببخشید خانم، این راه بسته است.

جمعه بود و نماز جمعه آخرین روز مشهد بود. اومدم خداحافظی کنم امکان رفتن به روضه منوره وجود نداشت. بسته بود.

حیاط ها پر از هیاهوی نماز جمعه است. جاده ها بسته است. حتماً گیجی در چهره ام بود که خادمی که پشتش را برگردانده بود بلافاصله گفت: می توانستی آب مرا بنوشی. سیکاتریزاسیون.”

او گفت که در حالت خوددرمانی است. معلوم نیست چرا این حرف را زده است. من آب نخواستم این قصد من نبود. دنبال راهی بودم که به هتل برگردم.

به میخانه رفتم. با خودم به بطری آب دادم. گفتم بسم الله. مقداری آب شفا خوردم. آرام می کنم. دولتمند خلف در گوشم تکرار کرد: من از چاه می آیم.

قدم هایم مرا یکی یکی از خانه امن دور کرد. از جایی به بعد دیگر گنبد دیده نمی شد. در شهر گم شدم به خودم برگشتم. به چاه من با تکه نوری که در روزهای تاریکی در مشتم محکم گرفته بودم.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=272500

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.