به گزارش رکنا، اینها بخشی از اظهارات زن جوانی است که به همراه مادرش برای انتقال برادرش به بیمارستان روانی به مرکز پلیس مراجعه کرده است. این زن جوان درباره بیماری روانی برادرش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شمال مشهد طبرسی گفت: «محسن» اولین فرزند خانواده 9 نفره ما است که در مشهد به دنیا آمد، زیرا پدر و مادرم 50 سال پیش به مشهد مهاجرت کردند. . مهاجرت آنها این کار را کردند و پدرم اینجا در یک مزرعه گاوداری کار می کرد. «محسن» هم از کودکی در خانه قالی بافی می کرد و من و چند نفر از اعضای خانواده ام به او کمک می کردیم. با وجود این، برادرم به تحصیل ادامه داد و تا دبیرستان درس خواند و دیپلم گرفت، اما در 17 سالگی با شکست عشقی و خانواده همسایه مواجه شد. ازدواج چشم به چشم نمی دیدند، چند ماهی دور ماند و با کسی ارتباط نداشت و «محسن» دیگر نه شاد بود و نه شوخ و با کسی حرف نمی زد.
ما که علائم و نشانه های افسردگی را نمی دانستیم، این رفتارها را ناشی از نارضایتی او از این حادثه دانستیم. نامزدی ما آن را ترک می کنیم و نگران آن نیستیم. مدتی بعد به خدمت سربازی رفت اما افسردگی او همچنان ادامه داشت به طوری که رفتار و سخنان ناشایست او در پادگان باعث شد تا پزشکان او را از ادامه خدمت معاف کنند. یک سال بعد مادرم به توصیه اقوام از «محسن» دختری شاد و پرانرژی خواستگاری کرد تا او را از این بیماری روانی نجات دهد. مادرم که در آن زمان پرستار پسران دوقلوی یک پزشک بود، مراسم عروسی باشکوهی برگزار کرد، اما تغییری در رفتار برادرم ایجاد نشد و روز به روز حالش بدتر می شد. در این شرایط سوسن (همسر برادرم) اصرار کرد که با برادرش که صرع داشت ازدواج کنم وگرنه از محسن طلاق می گیرد. برای نجات برادرم پیشنهاد او را پذیرفتم و با برادر سوسن ازدواج کردم اما یک روز ناگهان سوسن با سر خون آلود و دست شکسته به خانه ما آمد و متوجه شدیم که محسن او را کتک زده است.
همان زمان «سوسان» بدون دریافت حق و حقوق از «محسن» طلاق گرفت و من هم بعد از چند سال از برادر سوسان جدا شدم. زیرا وضعیت او نیز بدتر شد و درمان های پزشکی بی نتیجه بود. در این شرایط «محسن» رفتار بسیار خطرناکی داشت و همه را آزار می داد تا جایی که چندین بار در مرکز اعصاب و روان ابن سینا بستری شد، اما مادرم به دلیل همدردی مادرانه تا 4 سالگی او را به خانه برگرداند. پارسال پدرم گرفتار شد. بیمار و کور؛ به همین دلیل مادرم مراقب پدرم بود و از «محسن» غافل شد. او که گاهی داروهایش را نمی خورد، بستگانش را می کشت و با رفتار زشت خود همه را آزار می داد.
خلاصه داستان 6 ماه بعد پدرم به دلیل بیماری و عوارض عفونت از دنیا رفت. بنابراین این موضوع شوک بزرگ دیگری بر روح و روان «محسن» وارد کرد و بیماری روانی او را تشدید کرد. حالا خودش را لو می داد و دیگران را در خیابان اذیت می کرد و مدعی بود که مادرم به او غذا نداده است! شب ها با حالت وحشتناکی به خانه همسایه ها می رفت تا کنارشان بخوابد! اگرچه برخی از همسایه ها فقط به احترام مادرم به داشتن خانه او اعتراض داشتند، اما موفق نشدیم تا اینکه چند شب پیش او با رفتار غیرمعمول خود چنان وحشتی در خانه ایجاد کرد که هر لحظه امکان بروز فاجعه ای وجود داشت که باعث ناراحتی شود. . به همین دلیل به دادسرا رفتیم و با حکم قضایی به کلانتری آمدیم تا مقدمات انتقال او به بیمارستان روانی فراهم شود، اما من دوست دارم …
با دستور سرهنگ قاسم همت آبادی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد)، اقدامات لازم در بخش مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری با دستور قضایی آغاز شد.
داستان واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی