این اثر را یک شرکتکننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامهنویسی علیبابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علیبابا منتشر شده است.
معلوم نشد آخر مجبورمان کرده بودند یا نه. نوجوان بودم. یادم است عمهام زنگ زد و گفته بود: «بریم شمال. چند روز ویلای ما کوچصفهان، چند روز هم بریم انزلی ویلای شما».
پدرم گوشی را که گذاشت، مثل بچهها گفت: «من که نمیام.»
مادرم شروع کرد که: «برادر و خواهرهای خودتن، نیای میگن به خاطر ویلای انزلی نیومدن که ما رو نبرن اونجا.»
فردا در راه کوچصفهان بودیم. از کودکی آنقدر مسیر قزوین-رشت را رفته بودیم که هربار سعی میکردم قسمتی از مسیر را بخوابم و وقتی بیدار میشوم بابت گیج و گنگ بودن از خواب، مسیر برایم تازه باشد.
امامزاده هاشم ایستادیم که رانندهها استراحت کنند. عموی بزرگم، مادر خرج بود. پیاده شد و رفت داخل سوپرمارکت و چند لحظه بعد با یک بسته پفکنمکی طوری بیرون آمد که گویی شیر شکار کرده است. پنج ماشین و یک پفک نمکی. عجب سفری.
پدرم سر تکان میداد. ما از خنده کبود شده بودیم. از اینکه میدانستم قرار نیست اصلا خوش بگذرد، داشت خوش میگذشت.
سوار ماشین شدیم و رفتیم. به کوچصفهان رسیدیم و هرکس مشغول کاری شد. من همیشه در این جمعها دنبال شوهرعمهام بودم. قلیان میکشید و بسیار شوخ و البته بددهن بود. همیشه خاطرههای جالبی برای تعریف داشت. ترکیبی از یک شاعر و جادوگر بود.
به هرحال، قلیان «خونسار» که میافتاد زیر دستش، پادشاهی میکرد. با خاطرهها و چرندیات شوهر عمه عصر را شب کردیم و شب هم شام را که خوردیم، پسرعموها برنامه داشتند. دم و دستگاهی با خود آورده بودند که وصل کردند به تلویزیون تا فیلم پخش کنند؛ البته پخش خصوصی!
اما هیچوقت هیچ چیز طبق برنامه پیش نمیرود. عمویم آمد و نشست، گفت: «منم میخوام ببینم». نه که نمیتوان گفت. نشست و شروع شد و داشتیم میدیدیم که عموجان همه را بیرون کرد و گفت: «خوبیت نداره» و خودش نشست به دیدن.
شب به صبح رسید. پسرعموها و پسرعمهها صبحانه را خوردند و رفتند بیرون. من خواب بودم. دیر بیدار شدم. تا دیروقت منتظر شدم. حوصلهام سر رفت، تنها رفتم که از طبیعت کوچصفهان لذت ببرم، همان اول کار، دستم بند کرد به گیاهی به نام «گزنه».
معلوم نیست چه خصومتی با آدم دارد. پوستم شروع کرد به سوختن و خاریدن. برگشتم و سوئیچ ماشین را گرفتم که در ماشین بنشینم. از اینجا به بعد هرچه فکر میکنم، هیچ چیز بر حسب منطق پیش نرفت و تنها میتوان انداخت گردن «گزنه»ها.
شاید موجب میشوند آدم کارهای غیرمنطقی انجام دهد. بیدلیل در ماشین نشستم. بیدلیل فندک ماشین را فشار دادم. فندک ماشین که بیرون پرید، دیدم سرخ نیست، فکر کردم که داغ نشده است.
بیخودی فندک را به گونهام چسباندم و جیز…متاسفانه نور روز مانع از دیدن سرخی فندک شده بود. فندک را به شیشه ماشین کوباندم.
پیاده شدم از باغ هم بیرون رفتم و داد زدم. اینکه چه شد که اینطور شد را تعریف کردم. کسی اهمیتی نداد. بالاخره کسی برای دروغهای یک نوجوان تره هم خرد نمیکند. دروغ نگفتم، ولی به هرحال، از حوصله جمع خارج بودم.
شب دوباره برنامه فیلم بود. عمویم باز آمد. خوب بود. بعد فیلم هم رفتیم در باغ چوب جمع کردیم و آتش درست کردیم. دخترعموها، پسرعموها و پسرعمهها شروع کردند درمورد جن صحبت کردند.
آن روزها مُد بود. شب به صبح رسید و فردا راهی لاهیجان شدیم. دخترعمویم عینک تازه و گران خریدهاش از دستش در رفته و افتاده بود در مسیر آبشار شیطانکوه لاهیجان. پدر ما را درآوردند که آن عینک چقدر گران بود و فلان بود و…
آخرش هم پیدا نشد. تصمیم گرفتند که از لاهیجان برگردند و دیگر به انزلی نرفتیم. شام را خوردیم و راهی قزوین شدیم.
این آخرین سفر دسته جمعی بود. حالا دیگر شوهر عمهام در بستر بیماری است. حالا دیگر خانهای در کوچصفهان نیست. حالا دیگر حال آن روزها نیست. پارکینگ بام لاهیجان، یاد آن روز را در ذهن من مرور میکند. حالا هر خاطره گزنه میشود و میچسبد به دلم.