این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.
بعدازظهر یکشنبه بود. داشتم سریال شرلوک هلمز را از تلویزیون می دیدم و همزمان به صحبت های خانم گوهتری نایب رئیس مدرسه درباره اردوی مشهد فکر می کردم.
از اینکه نتوانستم این سفر را انجام دهم ناراحت بودم. تنها پسر خانواده که تا به حال پا به خارج از شهر نگذاشته و از طرفی مشکل مالی دارد. مشهد را فقط از قاب تلویزیون در خانه دیده بودم.
در میان این افکار تلویزیون را خاموش کردم. وسط اتاق نشستم. شروع کردم به شکایت کردن مثل مردمی که بدهکار هستند و مدتهاست آن را پرداخت نکرده اند.
داشت با خدا حرف می زد: خیلی دعا کردم که برم سفر مشهد، تنها امیدم همین چند روزه مدرسه بود، چرا که نه؟
بعد از مدتی مخاطب حرف های من تغییر کرد. رفتم سراغ یکی که دلیل همه رفتن مشهد بود: «میگن ضامن آهو شدی… من آدمم، نمی تونی پیش خدا تضمین کنی که برم حرم. ؟”
نمی دانم چقدر گریه کردم اما چشمانم سنگین شده بود.
بعد از اینکه کمی آرام شدم به سمت پاسیو رفتم تا کمی هوا بخورم. تلفن خانه زنگ خورد. برگشتم و تلفن را جواب دادم. او یک خانم قدرتمند بود. بدون مقدمه از من پرسید: دوست داری به اردوی مشهد بیایی؟
لال بودم گفتم: ممم خانم؟
گفت: بله. من می خواهم از شما دعوت کنم که در این اردو به ما بپیوندید. من و مدیر مدرسه تصمیم گرفتیم در این سفر شما و چند بچه دیگر که عضو شورای دانش آموزی هستند و برای مدرسه زحمت زیادی می کشند مهمان مدرسه باشید. رضایت نامه را فراموش نکنید.”
یادم نمی آید که با او خداحافظی کرده باشم یا حتی بدانم کی تلفن را قطع کرد. من هنوز گوشی را در دست داشتم و این مرا متعجب کرد.
لازم به ذکر است که خانم گوساری در جلب رضایت پدر و مادرم کمک زیادی به من کرد اما همچنان در شوک بودم. وقتی روی صندلی اتوبوس نشستم، چهره های نگران پدر و مادرم به عنوان اولین تصویر سفر در ذهنم نقش بست.
همه دانش آموزان از شروع سفر خوشحال بودند. بهترین دوستم مریم نیز در این اردو همراه من بود. همینطور که از شهر دور می شدیم، گفت: حالت خوبه؟ نه به اونی که میخواستی بیای، نه به این که الان حرفی نمیزنی؟
نگاه کردم گفتم به معجزه اعتقاد داری؟
گفت: بله دارم. مادربزرگم همیشه می گوید وقتی عموی کوچکم مریض بود امام حسین او را شفا داد.
گفتم آیا تا به حال آرزوی رسیدن به آن را داشته اید و آن را معجزه بنامید؟
به لباس زیرش خیره شد و سکوتش جواب سوال من بود. من همیشه دوست داشتم شب ها در جاده بیرون بروم اما وقتی پدرم موتور هوندا 100 داشت، طولانی ترین سفر شبانه با موتور سیکلت از خانه خاله تا خانه ما بود که حتی 5 دقیقه هم طول نمی کشید. حالا وقت زیادی داشتم تا به جاده هایی که در شب فرو رفته بودند نگاه کنم.
روزی بود که به محل اقامتمان رسیدیم. استراحت کوتاهی می کنیم. رفتیم حرم.
هر چه نزدیکتر می شدیم ضربان قلبم تندتر می شد. از فضا و فضایی که در آن قرار گرفتم شگفت زده شدم.
از کندسر (روستای اطراف شاهسوار) تا مشهد از اتفاقاتی که مرا به این سفر سوق داد شگفت زده شدم. اوایل بعد از ظهر بود و خورشید تا حد امکان مستقیماً به ما می تابد. دانه های عرق روی پیشانی ام می غلتید و گاهی چشمانم را می سوزاند.
چشمانم اولین تصویر گنبد را از سمت راست در ورودی تالار جمهوری گرفت. مدتی به آن نگاه کردم. عجب گنبدی که در آغوش بهشت دیدم ترکیب زیبایی داشت.
همین قسمت از سفر کافی بود تا آن را معجزه بنامیم.
شب قبل از سفر، شکوفه های بهارنارنج را از زیر درخت باغ چیدم و از آن ها گردن بند درست کردم تا با خودم به حرم ببرم.
گردنبند بهار نارنج هدیه من به کسی بود که دعای من را مستجاب کرد. با اینکه نتوانستم حرم را ببرم اما به هدفم رسیده بودم.
در آن سفر متوجه شدم که خانم نیازی از بیماری سختی رنج می برد و با روحیه ای قوی با آن مبارزه می کند. سرگرم کننده و سرزنده بود. سرکلاس همچنین اجازه نمی داد که سخنانش در مورد موضوعاتی مانند عرض جغرافیایی و تقسیمات سیاسی خسته کننده شود.
بر خلاف بقیه بچه ها که اصرار داشتند به بازار بروند و…، دوست داشتم گوشه ای از صحن حرم بنشینم و مردم را تماشا کنم.
این اولین بار بود که عرب های زیادی را می دیدم. برای من جالب بود که آنها به زبان عربی و با لحن تند صحبت می کردند. من افرادی را رصد می کردم که از نقاط مختلف ایران و حتی خارج از کشور با یک هدف مشترک می آمدند.
قبل از این سفر فکر می کردم مردم جاهای دیگر زندگی و رفتارشان با ما فرق دارد اما مادری که با لحن شیرین یزدی به پسرش می گفت دستت را رها نکن مرا یاد مادر خودم انداخت.
یک روز که داخل حرم بودم، در جایی ایستادم که دختری قد بلند و زیبا کتاب دعا در دست داشت و به زیبایی مشغول دعا بود. وقتی دید که به او نگاه می کنم، کتابش را گرفت تا من هم بخوانم. بعد از تشکر متوجه شدم که لبنانی است.
بازار رضا پر از جمعیت بود. من بیشتر از نخود و کشمش به مردم، رفتار و گفتارشان توجه می کردم.
از جوان عرب که سعی می کرد کلاهی بر سرش بگذارد، تا زن گیلانی که در مغازه زعفران فروشی یک مثقال زعفران تخفیف می خواست، یا پیرمردی که انگشتر عقیق به سر می کرد و به همسرش اصرار می کرد: شما باید یکی از اینها را بخرید تا من هم بخرم.»
آن تصاویری که قبلاً در قاب تلویزیون می دیدم کجا هستند و این تصاویر بسیار واقعی از معجزه ای که لمس کردم کجا هستند؟
اولین سفرم در 16 سالگی به من درس های زیادی داد که می توانم بعد از 11 سال ساعت ها در مورد آنها صحبت کنم.