افزونه پارسی دیت را نصب کنید Tuesday, 26 November , 2024
5

سفرنامه شیراز در سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز

  • کد خبر : 115176
سفرنامه شیراز در سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است. باید فکر کنم تا به یاد بیاورم. باید به آن ظهر که کف آشپزخانه نشسته بودم و جیغ می‌زدم فکر کنم. باید به صدای خودم فکر کنم. به صدایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستم دارمش. باید […]

این اثر را یک شرکت‌کننده برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه‌نویسی علی‌بابا-۱۴۰۱) ارسال کرده و در مجله گردشگری علی‌بابا منتشر شده است.

باید فکر کنم تا به یاد بیاورم. باید به آن ظهر که کف آشپزخانه نشسته بودم و جیغ می‌زدم فکر کنم. باید به صدای خودم فکر کنم. به صدایی که هیچ‌وقت نمی‌دانستم دارمش. باید به عدسی روی گاز و به پلویی که هنوز دم نیامده بود فکر کنم. و به سکوت بعد از همه‌ آن اتفاق‌ها.

حالا هیچ‌چیز شفاف نیست. انگار داستانی باشد که کسی برای من تعریف کرده و من خیالش کرده‌ام.

نشسته بودم روی زمین و به دست‌هام نگاه می‌کردم. شاید بلند گریه کرده بودم. بلند و طولانی که حالا در سکوت به دست‌هام نگاه می‌کردم و ذهنم خالی خالی بود. نه فقط ذهنم؛ احساس می‌کردم پوسته‌ای هستم که تویش را هوا پر کرده.

نشسته بودم آنجا و از پشت پلک‌هایم که سنگین بود، و از پشت آبی که بین مژه‌هایم مانده بود به دست‌هام نگاه می‌کردم. به لاک پریده‌ ناخن‌هام.

بعد انگار فکری باشد که سال‌ها یک جای مغزم خوابیده با خودم گفتم باید از این‌جا بروم. گفتم برنج که دم آمد وسایلم را جمع می‌کنم و می‌روم. همین کار را هم کردم. کوله‌پشتی سبزم را از توی کمد برداشتم و خاک رویش را پاک کردم، بعد هرچیزی که برای چند روز نبودن لازمم می‌شد جمع کردم و رفتم.

مستقیم رفتم ایستگاه راه‌آهن. از خانم توی پذیرش پرسیدم که نزدیک‌ترین بلیطشان برای چه ساعتی‌ست و مثل توی فیلم‌ها گفتم که مقصد برایم مهم نیست. خانم متصدی پذیرش زیرچشمی نگاهم کرد. شبیه آدم‌هایی نبود که شجاعت کسی را تحسین می‌کنند، چیزی که در من دیده بود حتما بیشتر به حماقت می‌ماند تا شجاعت. گفت همه‌ قطارهای امروز به مقصد تهران هستند و گفت که هیچ جای خالی‌ای نمانده. بقیه مکالمه یادم نیست.

تصویر بعد، من هستم که نشسته‌ام روی یکی از صندلی‌های فلزی ایستگاه راه‌آهن و دارم بلیط‌های اتوبوس را چک می‌کنم. برای ساعت ۸ به شیراز بلیط هست. حالا که آرام‌ترم به شب فکر می‌کنم و جای خواب. روی اینترنت دنبال یک اقامتگاه ارزان می‌گردم. چند درصد تخفیف خورده و حالا به جیب کوچک من اندازه است. یک اتاق تک‌تخته می‌گیرم. ساعت هنوز سه نشده. به‌جز من چند پسر نوجوان هم توی سالن‌ نشسته‌اند. انگار برای وقت‌کشی آمده‌اند آنجا. بلند حرف می‌زنند و می‌خندند. من زیاد نگاهشان نمی‌کنم. سرم را می‌برم سمت دیوار و موبایلم را چک می‌کنم. باز هم آنجا می‌مانم. آنقدر که حوصله‌ام حسابی سربرود. ساعت نزدیک ۵ که شد بلند می‌شوم. حواسم هست موقع رفتن به خانم توی پذیرش نگاه نکنم.

راه‌آهن تا فلکه ساعت را پیاده می‌روم. هفته آخر شهریور است و این ساعت توی اهواز هنوز ظهر است. هنوز آفتاب پوست سرت را می‌سوزاند. آمده‌ام اینجا چون نرسیده به فلکه ساعت، یک دکه‌ آبی رنگ هست که آب‌طالبی‌های محشری دارد. دانشجو که بودم با افتخار دکه را به دوست‌هام معرفی می‌کردم. می‌گفتم کشف خودِ خودم بوده. دلم بیشتر از هرچیز دیگری توی دنیا تکه‌های یخی طالبی را می‌خواست که زیر دندان خورد می‌شدند. روی پله‌های یک بانک، روبروی دکه می‌نشینم و آب‌طالبی‌ام را سرمی‌کشم. مزه‌اش هیچ فرق نکرده.

برای ترمینال تاکسی می‌گیرم. از کنار کارون که رد می‌شویم نظرم برمی‌گردد. هنوز وقت هست. به راننده می‌گویم بایستد. تمام سال گذشته را اینجا عکاسی کرده‌ام. از همه‌چیزش عکس گرفته‌ام. از کارون، از آدم‌هاش، از آسمان، از درخت‌هاش. حالا برایم بوی خانه می‌دهد. زیر اولین درخت آشنا دراز می‌کشم و به شاخه‌هاش نگاه می‌کنم. به سبزی برگ‌هاش و به نور که از لای شاخه‌ها بیرون می‌زند. یک روز مانده به تولد بیست‌و‌پنج سالگیم. دیروز از کارم استعفا دادم. هیچ پس‌اندازی ندارم. هیچ برنامه‌ای برای آینده ندارم. هیچ وابستگی‌ای به هیچ‌چیز ندارم و بدتر از همه، از امروز ساعت ۱و۴۳ دقیقه‌ بعدازظهر، دیگر هیچ احساسی هم ندارم. انگار قلبم را توی آشپزخانه جاگذاشته باشم. خالی خالی‌ام. فقط به نور نگاه می‌کنم و به سبزی برگ‌ها و به باد. یک ساعت همان طور می‌مانم، بعد بلند می‌شوم، تاکسی می‌گیرم و می‌روم ترمینال.

امروز روز انتظارهای طولانی ا‌ست. توی ترمینال هم منتظر می‌مانم. هوا دارد تاریک می‌شود. روی سکویی در محوطه نشسته‌ام. مرد نزدیکم می‌ایستد. می‌پرسد کجا می‌روم. می‌گویم شیراز. می‌پرسد دانشجویی؟ جواب می‌دهم که هستم. می‌پرسد که اینجا غریبه‌ام یا نه؟ می‌پرسد که خانه‌ام شیراز است یا نه؟ می‌گویم هست. می‌گویم دارم می‌روم خانه. و خانه‌ام را توی شیراز تصور می‌کنم. مرد می‌گوید هرچه خواستم بگویم. می‌گوید اینجا کار می‌کند و با همه‌ راننده‌ها آشناست. می‌گوید هروقت بلیط خواستم می‌توانم به خودش بگویم. می‌گوید خواهر او هم در شهر دیگری دانشجوست. من تشکر می‌کنم. دلم ساندویچ کالباس می‌خواهد.

ساعت ۸:۳۰ دقیقه اتوبوس حرکت کرد. تمام راه کولر را روشن نگه داشت. من سردم بود. سعی می‌کردم تمام تنم را زیر شالم جا بدهم. مدام از این‌دنده به آن‌دنده می‌شدم و ساعت‌ها نمی‌گذشت. اما ارزشش را داشت. گرگ‌ومیش بود که رسیدیم. آسمان آبی پررنگ بود و من هنوز پیاده نشده فکر کردم که افتاده‌ام توی قلب یک داستان. کتاب حافظم را با خودم برده بودم. روی نقشه دیدم که ترمینال، نزدیک حافظیه‌است. من، انگار که پا گذاشته باشم روی زمین دیگری راه افتادم به‌سمت خانه‌ حافظ.

حتی هوای شهرهای غریبه هم جور دیگری است. به ساختمان‌ها و خیابان‌ها نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم اینجا کجای اهواز می‌توانست باشد. از کنار آپارتمان‌های شبیه هم می‌گذرم. از کنار یک اتوبان می‌گذرم. سه تا چهارراه و دو تا میدان را رد می‌کنم و بالاخره، ساعت هفت صبح می‌رسم به خیابان سنگ‌فرش‌شده‌ای که خانه‌ اوست. دیدمش. آنجا زیر درختان سرو خوابیده بود و من از پشت نرده‌ها می‌پاییدمش. چقدر خوب بود. چقدر باد خنک صبح خوب بود. کارمند حافظیه گفت هشت‌ونیم. گفت باید یک ساعت دیگر منتظر بمانم و ماندم. روی نیمکت نشستم و حسابی با آقای رفتگر حرف زدم. به پسری که دکمه‌های پیراهنش را جابه‌جا بسته بود و جوری تند راه می‌رفت انگار همه‌ هم‌کلاسی‌هایش نشسته‌اند سر کلاس و او مانده توی خیابان، اشاره کردم که دکمه‌هاش را اشتباه بسته. یک تکه شکلات کهنه از کیفم درآوردم و توی دهانم گذاشتم و بعد کتاب حافظم را باز کردم.

خیابان داشت شلوغ‌تر می‌شد. زن‌ها و مردها، در گروه‌ها و دوتادوتا و بعضی تنها، با کفش‌ها و لباس‌های ورزشی، بعضی با دوچرخه و بعضی پیاده آمده بودند قدم بزنند. من پشت به خیابان روی نیمکت نشسته بودم، گاهی سربرمی‌گرداندم و نگاهشان می‌کردم، بعد دوباره چشمم را می‌دوختم به در آهنی حافظیه. بالاخره ساعت هشت‌ونیم شد. بلند شدم و از دروازه ورودی گذشتم. از سنگفرش‌های خیس رد شدم و پله‌ها را بالا رفتم و رسیدم. او آنجا بود. نشسته بود زیر یک سنگ مرمر بزرگ با حصارهای شیشه‌ای. نور آفتاب اول صبح می‌خورد روی مقبره‌اش و بوی خاک خیس‌خورده همه‌جا را پر کرده بود.

توی دلم گفتم سلام. و بعد بلندتر گفتم، جوری که لب‌هام تکان خورد و صدای خودم را شنیدم. «سلام!» بعد نشستم و فکر کردم دوستی یعنی همین. یعنی خانه‌ای که وقتی دلت شکسته بروی آنجا و بگویی سلام. «سلام. من تا همین‌جا را بلد بودم آقای حافظ.»

حرف زدم و شعر خواندم و قول دادم که شب برگردم. آفتاب که تیز شد من هم بلند شدم. تازه به صرافت افتاده بودم جاهای دیدنی شیراز را ببینم. اسم کاخ‌ها و باغ‌ها را نگاه می‌کردم تا ببینم کدام نزدیک‌تر است. یکی را که نزدیک بود انتخاب کردم، پیاده راه افتادم. توی دفتر خاطراتم نوشته‌ام که رسیدم به کاخی و رفته‌ام داخل. من چیزی از کاخ خاطرم نمانده. اما یادم هست که پیاده کنار خیابان‌ها و اتوبان‌ها راه می‌رفتم. گرسنه بودم و دلم بیشتر از هرچیز توی این دنیا املت می‌خواست. املت ربی قهوه‌خانه‌ای با نان بربری داغ.

نقشه را رها کرده بودم و با شانسم جلو می‌رفتم. بین خیابان‌ها انتخاب می‌کردم. راست یا چپ؟ اینجا را بپیچم یا مستقیم بروم؟ خودم می‌پرسیدم و خودم جواب می‌دادم و می‌رفتم. کافه‌ها را سرک می‌کشیدم و می‌رفتم بعدی تا اینکه رسیدم به کافه‌ او. رفتم داخل. نیمای شیراز ایستاده بود وسط حیاط و می‌خندید. موهای بور داشت و پیراهن سفید بلند پوشیده بود. پرسیدم: «صبحانه سرو می‌کنید؟» سرش را بالا انداخت که یعنی نه. خواستم برگردم که گفت: «حالا چی می‌خوای؟» جواب دادم:«یه املت معمولی.» گفت: «من فقط با رب بلدم.» گفتم که برایم فرقی ندارد. خندید و اجازه‌ ورود داد. داشتم روی صندلی پلاستیکی توی حیاط می‌نشستم که نیمای شیراز گفت مواظب لپ‌تاپ و کیفش باشم تا برگردد.

هیچ‌کس دیگر داخل کافه نبود. رفت داخل ساختمان. هرچند دقیقه یکبار می‌دیدمش که با تلفن کنار گوشش توی چارچوب در ایستاده، بعضی وقت‌ها فقط برای اینکه مطمئن شود هنوز من و لپ‌تاپ و کیف آنجاییم. بعضی وقتا برای اینکه بلند داد بزند و بپرسد که فلفل دلمه‌ای دوست دارم یا نه؟ پنیر با تخم‌مرغ می‌خورم یا نه؟ تا جواب می‌دادم غیب می‌شد. آشپز به نظر پشت خط بود و او داشت تمام تلاشش را می‌کرد که دستوراتش را موبه‌مو اجرا کند.

بیست دقیقه بعد، نیمای شیراز با سینی غذایی که شبیه هرچیزی بود غیر از املت، ایستاده بود کنار میزم. سینی را گذاشت روی میز و تکان نخورد. نگاهش کردم. تمام صورتش می‌خندید و چشم‌هاش برق می‌زد. ایستاد تا اولین لقمه را قورت دادم و زود پرسید: «چطور بود؟» گفتم: «عالی شده.» خیالش که راحت شد رفت پشت سرم و نشست روی صندلی. من کج نشستم، طوری که از گوشه‌ چشم ببینمش. پرسید که از بچه‌های آموزشگاه هستم یا نه؟ ماسک را روی صورتم گذاشتم، سرم را برگرداندم و گفتم نه. پرسید اینجا چکار می‌کنم. گفتم که آمدم سفر. گفت پس چرا تنهایی؟ و وقتی جواب دادم که چون تنها آمدم. برق چشم‌هاش طوری بود که من، با بینایی ضعیفم از آن فاصله هم می‌دیدمش. تازه آن‌وقت خودش را معرفی کرد: «من اسمم نیماست.» گفتم: «سلام، نیما.»

نیما در آن یک ساعت درباره‌ چیزهای زیادی حرف زد. درباره‌ اینکه آنجا کافه‌ عمویش بود و صبح‌ها که خلوت بود فقط او می‌ماند، درباره‌ اینکه قرار بود توی یک شرکت خوب سر کار برود، درباره‌ اینکه چند سال از این کافه به آن کافه کار کرده و حالا این برایش موقعیتی ا‌ست که دوبار تکرار نمی‌شود. نیما این‌ها را که می‌گفت باز هم می‌خندید. به رسم شیرازی‌ها حرف‌هاش را جور خوبی می‌کشید. هر پنج دقیقه یک‌بار از من می‌پرسید چرا ماسکم را درنمی‌آورم؟ من نمی‌دانستم چرا؛ اما دلم نمی‌خواست صورتم را ببیند. از من پرسید کجایی هستم و وقتی گفتم اهواز، تعریف کرد که یک بار برای مسابقه فوتبال آمده اهواز، هنوز نرسیده فلافل خورده، مسموم شده و فوتبال ندیده همان راه را برگشته آمده خانه.

داستانش را جور بامزه‌ای تعریف می‌کرد و ریسه می‌رفت. من هم می‌خندیدم. یکهو وسط خنده‌اش پرسید که برنامه‌ام برای باقی سفر چیست؟ گفتم ظهر شده و باید بروم اقامتگاه. قبلش هم می‌خواهم بروم باغ ارم را ببینم. گفت غذام را که تمام کردم با هم می‌رویم. پیش خودم فکر کردم که زود شدیم ما. گفتم روی نقشه دیدم باغ ارم دور نیست. خودم می‌روم و بلند شدم که حساب کنم. نیما جوری رفتار می‌کرد، انگار رفیق چندساله‌اش را دیده. من به روی خودم نمی‌آوردم اما احساس خوبی داشتم. دلم می‌خواست بیشتر اصرار کند و کرد. شماره‌‌اش را گرفتم و گفتم با هم هماهنگ می‌کنیم و دوباره هم را می‌بینیم. اما توی دلم می‌دانستم دیگر نمی‌بینمش. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت باغ ارم. نیما گفته بود که باغ ظهرها دیدن ندارد. گفت باید صبح می‌رفتم یا عصر. هنوز نرسیده بودم که زنگ زد، پرسید کارم تمام شده یا نه. گفتم هنوز حتی نرسیدم. از مامور فروش بلیط پرسیدم چطور می‌شود به اقامتگاه رفت، گفت که از آنجا با اتوبوس راه دارد. پرسید مگر تنها هستم و گفتم بله. گفت باغ را که دیدم بروم پیشش.

باغ را دیدم. آدم‌ها روبروی عمارت می‌ایستادند و عکس می‌گرفتند. من دلم نمی‌خواست عکس بگیرم. زیر درخت‌ها قدم زدم و آمدم بیرون. مسئول فروش بلیط صدام کردم. پرسید: «مگر نشنیدی گفتم برگشتنی بیا پیشم؟» یک بلیط دیگر داد و گفت عصر، حال‌وهوای باغ جور دیگری ا‌ست و تاکید کرد که حتما برگردم. من بلیط را گرفتم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. نرسیده به ایستگاه نیما دوباره زنگ زد. پرسید باغ را دیدم یا نه؟ گفتم دیدم و حالا دارم می‌روم سوار اتوبوس شوم. پرسید کجا هستم؟ گفتم. گفت سوار ماشین است و می‌آید. پنج دقیقه بعد آن‌جا بود. ده دقیقه بعد من سوار ماشین آدمی بودم که تا قبل از ظهر نمی‌شناختمش، و داشتم توی مسیری می‌رفتم که هیچ‌چیزش را نمی‌دانستم. ترسیده بودم و فکر می‌کردم دو روز است که بی‌وقفه تصمیم‌های احمقانه می‌گیرم. نیما داشت باز هم درباره‌ کار حرف می‌زد، بعد درباره‌ دوست‌هاش گفت و کم‌کم رسید به عشق. بعد یکهو مکث کرد و گفت: «از من به تو آزاری نمیرسه.» من بدون هیچ دلیلی حرفش را باور کردم. با خودم گفتم این هم یک تصمیم احمقانه‌ دیگر.

نیما کوچه‌باغ‌ها را نشانم داد و خیابان‌ها‌ی معروف شهر را. گفت اینجا گران‌ترین محله‌ شهر است و آنجا شب‌ها جان می‌دهد برای دوردور. من ساکت گوش می‌دادم و او لوکس‌ترین کافه شهر را نشانم می‌داد. نیما جاهای گران‌ را دوست داشت. گفت که مدتی هم توی آن کافه کار کرده. بعد برای بار سوم گفت که حالا یک کار خوب توی شرکت لوازم خانگی پیدا کرده و دیگر فقط برای سرگرمی کافه می‌رود. ‌من سرم را به علامت تاکید تکان می‌دادم. کافه‌ها و رستوران‌های گران را که دیدیم، پرسید کجا می‌خواهم بروم. من گفتم باید بروم هاستل. او انگار که ناامید شده باشد گفت برویم.

صورت نیما از خنده خالی شده بود. ترس مرا دیده بود ودیده بود تماس‌های موبایلم را رد می‌کنم و حالا فکر می‌کرد من بیشتر از سرگرمی برایش دردسر می‌آورم. هاستلی که گرفته بودم پایین شهر بود. این را نیما گفته بود. گفته بود از محله‌های قدیمی ا‌ست. ما خیابان را چندبار بالا و پایین رفتیم و بالاخره آدرس را پیدا کردیم. باید ماشین را یک گوشه پارک می‌کردیم، چون کوچه‌ها باریک‌تر از آن بود که ماشین‌رو باشد. نیما جلوتر از من راه می‌رفت، دیوارها کاه‌گلی یا چیزی شبیه این بود. تی‌شرت نیما، درست روی شانه‌ راستش سوراخ بود. من دلم می‌خوست انگشتم را بکشم روی پارچه‌ لباس و آن تکه را که سوراخ شده بود بپوشانم.

کوچه‌های پیچ‌درپیچ را رد کردیم، از هر رهگذری آدرس را ‌پرسیدیم تا بالاخره پیدا کردیم. آخر یک خیابان باریک خانه‌ای بود با در سبزرنگ. زنگ زدیم و زن در را باز کرد. صورت سفیدش زیر نور می‌درخشید و لبخند می‌زد. با مهربانی ما را دعوت کرد داخل. اتاق‌های چهاردری دورتادور حیاط را گرفته بودند. اتاق من زیرزمین بود و در چوبی داشت. دور حیاط را تخت چیده بودند و زنگ‌ها روی شاخه‌های درخت بزرگ حیاط آویزان بودند. حوض وسط حیاط پر از ماهی بود. جز ما و زن کس دیگری آنجا نبود. نیما تا دم در اتاق من آمد، پرسید چه ساعتی برگردد و من گفتم نزدیکی‌های ۶ بیاید. ما خداحافظی کردیم و گفتیم زود همدیگر را می‌بینیم.

من دوش گرفتم، آماده شدم و ساعت ۶ که شد روی تخت نشسته، منتظر بودم تا موبایلم زنگ بخورد؛ اما نخورد. نیما قرار نبود به من زنگ بزند. من تا ساعت ۸ همان جا ماندم. توی کوچه‌ها قدم زدم و کم‌کم مطمئن شدم دوباره در سفر تنها هستم. آن‌وقت بود که رفتم حافظیه. قول داده بودم شب برمی‌گردم. خانه‌ حافظ جای سوزن‌انداختن نبود. انگار جشن بود. آدم‌ها ساز می‌زدند، توی کافه‌ها نشسته بودند، با هم حرف می‎‌زدند و می‌خندیدند. اثری از سکوت صبح نبود. من توی کافه نشستم و کیک و چای سفارش دادم. خواستم روی کیک شمع بگذارند. نشستم و به شمع کوچک کیکم نگاه کردم، فکر کردم که این بهترین تولدی بود که تابه‌حال داشتم. حتما توی دلم چیزی خواستم و شمع را فوت کردم.

رفتم کنار مقبره حافظ روی پله‌ها نشستم، چشم‌هام را بستم و به صدای آدم‌ها گوش دادم. تا آخر وقت همان جا نشستم. یادم نیست چه فکرهایی می‌کردم اما ناامیدی توی دلم جایش را داده بود به درخشش‌های کوچکی از امید و نمی‌خواستم از جایم تکان بخورم. صدا کردند که حافظیه کم‌کم تعطیل می‌شود. بلند شدم و با جمعیت بیرون رفتم. کنار در مرد جوانی ساز میزد و می‌خواند. من نشستم کنار تک‌وتوک آدم‌هایی که گوش می‌دادند و هم‌خوانی کردم. کاش یادم بود چه ترانه‌ای می‌خواندیم.

تاکسی گرفتم و برگشتم هاستل. توی راه نیما زنگ زد و گفت نتوانسته بیاید. گفتم که می‌فهمم و برای همه‌چیز تشکر کردم. بعد خداحافظی کردیم. راننده حرف‌هایی درباره اجاره‌خانه می‌زد و من ساکت بودم.

وقتی رسیدم هاستل همه خواب بودند. حیاط تاریک بود و فقط صدای جیرجیرک‌ها می‌آمد. نشسته بودم روی تخت توی حیاط. سرم هنوز خیس بود. باد خنک می‌خورد توی صورتم و می‌پیچید لای موهام. تنم می‌لرزید اما نمی‌خواستم بروم. دلم می‌خواست تمام شب را همان ‌جا بمانم. برای فردا صبح بلیط داشتم و طولانی‌ترین روز زندگیم را گذرانده بودم. دلم چای داغ می‌خواست، صدای جیرجیرک‌ها و زنگ‌ها قاطی شده بود و به زور چشم‌هام را باز نگه می‌داشتم. فکر کردم خوشبختی باید شبیه یک قوطی چای خشک باشد توی قفسه آشپزخانه.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=115176

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.