افزونه پارسی دیت را نصب کنید Tuesday, 26 November , 2024
3

دفتر خاطرات سفر مشهد در سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز

  • کد خبر : 142188
دفتر خاطرات سفر مشهد در سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است. ساعت 6:30 صبح بود. مثل همیشه زود بیدار شدم… اما این بار یک ساعت طول کشید تا از رختخواب بلند شوم و حال و هوای همیشگی ام را پیدا کنم. ساعت 7:30 […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.

ساعت 6:30 صبح بود. مثل همیشه زود بیدار شدم… اما این بار یک ساعت طول کشید تا از رختخواب بلند شوم و حال و هوای همیشگی ام را پیدا کنم.

ساعت 7:30 کت نخی قهوه ای تیره و سفیدم را پوشیدم. با یک میان وعده در دست، کیفم را برداشتم و از در بیرون رفتم. به مدرسه رسیدم و دو دوست صمیمی ام، نگار و فرشته را دیدم که در مورد کوله پشتی های سفرشان و چیزهایی که در آن نگه می دارند صحبت می کنند.

من بازنشسته شدم به نظر نمیاد گوش کنم حالم بد شد و فشار و استرس با احساسی عجیب و البته امیدوارکننده برگشت…

وقتی به خانه برگشتم دیگر طاقت نداشتم. وقتی پدرم را دیدم گفتم: بابا اجازه بده برم مشهد چرا نه؟ چرا نمیذاری خوشحال باشم؟

چندین روز دعوا و التماس کردم فایده ای نداشت. برای همین این بار خودم را لوس کردم. صدام عصبانی بود. من فقط می خواستم بروم اما پدرم همین را گفت.

با ناراحتی به سمت اتاق کوچک و تاریک پشت راهرو رفتم. روی پتوهای اتاق دراز کشیدم و شروع کردم به گریه کردن و با صدای آهسته گفتم: میخوام برم…میخوام برم…

در همان زمان من در کودکی بدون خوردن ناهار روی پتو خوابیدم. وقتی بیدار شدم نیمه تاریک بود. با شنیدن صحبت پدر و مادرم در اتاق نشیمن بلند شدم تا چراغ را روشن کنم.

افکارم برگشت و یاد سفری افتادم که دوستانم می روند و اجازه نمی دهند!

قبول این موضوع برایم خیلی سخت بود، چون از کودکی به دنبال استقلال بودم. هرگز دوست نداشتم والدینم در مدرسه با من باشند. همیشه دوست داشتم بدون آنها به مدرسه بروم.

با خودم فکر کردم چرا پدر حساس و کنترل گر من اجازه نمی دهد؟ من بزرگ شدم. من همه چیز را حتی بهتر از آنها می دانم!

این وضعیت ذهنی من بود. حال و هوای یک دختر 13 ساله.

به راهرو رفتم. گوشه ای نشسته بودم که پدرم گفت واقعا می خواهی بری مشهد؟

گفتم آره بابا توروخدا توروخدا بذار برم! نگار و فرشته می خواهند بروند. من هم میخواهم بروم.”

بعد از آن به پدرم گفتم بابا همه کلاس های ما عازم سفر مشهد هستند. فقط تو اجازه نده.»

دوباره زمزمه کردم: میخوام برم میخوام برم…

پدرم به چشمانم نگاه کرد و گفت: باشه برو.

گفتم بابا قول میدی؟

او گفت بله!”

گفتم: به قولت عمل نمی کنی؟

گفت آخه من کی به قولم وفا کردم؟ برو.”

از جام پریدم بیرون. شور و هیجانی را احساس کردم که قبلاً هرگز آن را تجربه نکرده بودم. کوله پشتی نارنجی ام را برداشتم و از همان لحظه چیزهایی را که می خواستم داخلش گذاشتم.

دو روز بعد با پدر و مادرم به راه آهن اصفهان رفتیم و با دوستم و ناظم مهربون از مدرسه سوار قطار شدیم. صدای قطار، آن راهروی باریک، کوپه های چهار نفره با دوستم و احساس آزادی و رهایی که تا به حال تجربه نکرده بودم.

من و دوستانم خیلی هیجان زده و خوشحال بودیم و تا نیمه شب با هم صحبت کردیم. ساعت 4 صبح نزدیک اذان بود که نگار و فرشته خواب بودند و من از پنجره قطار بیرون را نگاه می کردم.

سیاه و مشکی بود. معلوم بود که در بیابان هستیم. نه شهر بود و نه چراغ. مشکی همان رنگی بود که من عاشقش شدم. ستاره های دور و درخشان، ماه که ساعت ها با من بود و روی سکوی قطار خوابیده به آن نگاه می کردم.

این تاریکی ساده نبود! مثل همیشه نبود

در آن لحظه نوری مانند نور ستاره در قلبم روشن شد. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زد… نمی دانم چرا!

نگاه به زیبایی آسمان، احساس سعادت و خوشحالی از اینکه می توانم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. اونم مشهد… شهری که تا حالا نرفته بودم. بزرگی را احساس کردم و در دلم فقط عشق و عشق بود.

فردا ظهر به مشهد رسیدیم و در هتلی نزدیک حرم امام رضا که مدرسه برایمان انتخاب کرده بود اقامت کردیم. قرار شد سه شب بمونیم. مجری کلیدها را به بچه ها داد. فرشته، نگار، یک اتاق دو تخته گرفتم.

اتاق پر از سوسک بود، با یک تلویزیون خراب و یک یخچال کوچک. خوب! البته این برای ما مهم نبود. ما عمیقا خوشحال بودیم و این سفر برای ما مانند یک اردوی بزرگ و خاص بود.

نگار که همیشه در مدرسه با اعتماد به نفس و جسورانه رفتار می کرد به ما گفت: بچه ها بیایید قول بدهیم این سه شب نخوابیم.

گفتم : آره میشه بخوابیم ؟ حیف است، لحظه ای از این سفر را از دست ندهیم.»

به گفته ناظم ما بدون او حق نداشتیم بیرون برویم و باید همه با هم به حرم و بازار و مراکز تفریحی مشهد می رفتیم. ما سه نفر شاگرد خوب و مطیع بودیم! اما فقط 3 روز و دو شب!

دیشب ساعت 14 تصمیم گرفتیم تنها بریم حرم. در اتاقمان را بستیم و کلید را به نگهبان شب هتل که پسری به نام کیان بود دادیم. کلید درب اصلی هتل را هم به ما داد و گفت: وقتی برگردی من اینجا هستم.

تقریباً مسیرها را یاد گرفته بودیم و خیلی راحت به حرم رسیدیم.

راه رفتن در نیمه های شب، نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد و آسمانی که بار دیگر زیباترین سیاهی را برایم داشت. سیاه براق.

دوباره آن احساس جدید در قلبم ایجاد شد. تا صبح کنار حرم گریه می کرد، هرچند غم نداشت. نه هنگام گریه و نه بعد از آن.

احساس شادی در بدنم داشتم و می دانستم که این احساس چیزی نیست که از دست بدهم. او همیشه با من است و من همیشه او را دوست خواهم داشت. دلم دیگر خالی از عشق نیست…

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=142188

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.