این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.
ساعت دو بامداد، در حالی که دارم در گوشی ام ورق می زنم، پستی با این عنوان توجهم را جلب می کند. «شهری در ایران که ساکنانش چشمانی آبی دارند و به زبان رومی صحبت میکنند».
من پست را برای چند نفر از دوستانم فوروارد کردم و نتیجه این شد که فردای آن روز شش نفر سوار ماشین شدیم و از رشت به روستایی به نام “زرگر” در نزدیکی شهر قزوین که مردمانش فرهنگ اروپایی دارند حرکت کردیم. و به زبان رومی صحبت کنید. .
همه ما از اینکه میتوانیم بخشی از عصاره فرهنگ خارجی اروپا را اینجا در ایران ببینیم هیجانزده هستیم. به شهری به ظاهر متروک رسیدیم. بعد از پرسه زدن بالاخره یک نفر را پیدا کردیم که همزمان شش سر از ماشین بیرون می آمدند. فردی که چشمان قهوه ای دارد و بهتر از ما فارسی صحبت می کند. او می گوید که به دلیل فوت یکی از اهالی، همه اهالی شهر در مسجد مرکزی تجمع کرده اند. وقتی از او در مورد زبان رومی سوال می کنیم، می گوید بهتر است به مسجد برویم و برای آن مرحوم فاتحه ای بخوانیم و بعد از صحبت هایمان از او بپرسیم. بیا بریم مسجد
صدای حضرت زینب از دور می آید. در مسجد ردیفی از مردم چشم قهوه ای را می بینید که گلدانی جلوی دستانشان است. وارد مسجد می شویم. آینه کاری های سقف و کاشی کاری های مسجد بی نظیر است. یه گوشه نشستیم خرما و چای جلویمان می گذارند و فاتحه می خوانیم.
اندکی بعد از منبر به شیخ پیر چشم قهوه ای نزدیک شدیم و از او در مورد زبان رومی پرسیدیم. او می گوید که این چیزها را هم شنیده است، اما چگونه می تواند بگوید که این موضوع مربوط به گذشته است و اکنون فقط یک پیرمرد در روستا است که به نظر می رسد تنها فردی است که هنوز زبان رومی را می داند؟ اگر کسی هست که به ما کمک کند، این پیرمرد است. آدرسش را به ما می دهد و به خانه اش می رویم.
در می زنیم، هیچ کس جواب نمی دهد، در می زنیم، هیچ کس جواب نمی دهد، در می زنیم، پیرمردی چروکیده با چشمان قهوه ای در را باز می کند. می گوییم با فلان کار داریم.
می گوید: پدر من هستند.
می گوییم: آیا می توانیم آن را ببینیم؟
او گفت نه!”
می گوییم: راه درازی آمده ایم، خواهش می کنم، ما جوان هستیم، التماس می کنیم.
او می پرسد: «ما با بوی تریاک مشکل داریم؟
ما می گوییم: “نه!”
چای روی سماور، آینه و شمعدان، بوی آب تریاک، حافظ روی طاقچه و پیرمرد چشم آبی وسط اتاق اولین چیزهایی است که توجه ما را به خود جلب می کند. دورش نشستیم و ماجرا را برایش تعریف کردیم. او تریاک می دهد، ما می گوییم نه. بی صدا برایمان چای می ریزد و کتابی کثیف را از ته صندوق گوشه اتاق بیرون می آورد. گرد و غبار را دور می کند، نفس عمیقی می کشد و باز می کند. چیزی بین ترکی، کرمانجی و لری می خواند و کتاب را می بندد. او می گوید که اجدادش قرن ها پیش از اروپا به ایران آمده اند و متأسفانه در این مدت اندکی تحت تأثیر فرهنگ ایرانی بوده اند. سپس به ما خیره می شود، ساکت می ماند و منتظر می ماند تا ما برویم.