افزونه پارسی دیت را نصب کنید Sunday, 20 October , 2024
3

دفتر خاطرات سفر آبادان: آغوش گرم آبادان

  • کد خبر : 316470
دفتر خاطرات سفر آبادان: آغوش گرم آبادان

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است. به خاطر کرونا حدود 2 سال بود که سفر نرفتیم. از رویاهایم بیشتر و بیشتر دور می شدم. چون سفر بخشی از زندگی من بود. من مدت زیادی از این موضوع دور بودم. […]

این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.

به خاطر کرونا حدود 2 سال بود که سفر نرفتیم. از رویاهایم بیشتر و بیشتر دور می شدم. چون سفر بخشی از زندگی من بود. من مدت زیادی از این موضوع دور بودم.

اما بالاخره عید 1401 فرا رسید به اتفاق خانواده سفری به جنوب برنامه ریزی کردیم. به پوست من نمی خورد صبح روز دوم آوریل در جاده ای که ما را به جنوب کشور می برد، حرکت کردیم. به شوش، مردم خونگرم جنوب؛ به شوشتر و سازه های آبی اش و اهواز، به رودخانه کارون و شهر مبارزه و مردانگی!

و بعد از آن… وارد شهر عشق شدیم. آبادان!

قرار شد بعد از 2 روز اقامت در اهواز که آخرین مقصدمان بود به تهران برگردیم. نمی دونم چه بلایی سرم اومد که اومدیم اینجا چرا بریم آبادان!

نمی دانم چرا اما مدام مداحی جناب خان مرا تشویق می کرد که یک روز باید به آبادان بروم. به همین دلیل سفر ما بیش از چند روز طول کشید.

من از شهر و دیدنی های آبادان فقط در حد توصیفات پدرم و جناب خان اطلاع داشتم. مثلا مردم آبادان افتخار می کنند و عاشق فوتبال هستند. تیمی از صنعت نفت ایران آبادان و برزیل است. جنگ چه بلایی سر مردم آبادان آورد و مردم چه مقاومتی در برابر نیروهای عراقی نشان دادند و… بس!

حوالی ظهر به آبادان رسیدیم. سویتی را به سختی در یکی از نخلستان های حاشیه آبادان پیدا کردیم. در مجموعه ای به نام «باغ طالبی» در روستای «مغیتیه» و در محله رودخانه بهمنشیر!

نخلستانی که شکوهش وصف نشدنی بود. در مسیر سوئیتمان به هر طرف نگاه می‌کردیم، فقط درختان خرمایی شاد از ما استقبال می‌کردند.

وقتی به اتاق خود رسیدیم، با اینکه کاملا خسته بودیم، همان روز گشت و گذار در شهر آبادان را آغاز کردیم. نزدیک بعدازظهر بود که به مرکز شهر رسیدیم. ماشین رو اونجا توی یه پارکینگ پارک کردیم.

اولین برخورد ما با یک آبادانی سرحال جلوی مامور پارکینگ بود. پسری تقریبا چاق با پیراهن قرمز و اصالتا آبادانی!

پرسیدیم سلام می دانید مسجد رنگونی کجاست؟

– در آنجا!

– فلافل خوب بلدی؟

– بله… از اون طرف.

– بازار صندل کجاست؟

– همونجا… اونجا.

-خب…اروندرود کجاست؟

– او آنجاست!

از قبل داشت می خندید. گفت هر چی بگی من اون طرف میگم!

با انگشت اشاره اش سمت چپ شهر را به ما نشان داد.

پدرم در حالی که می خندید پرسید: ممکن است همه چیز در سمت چپ شهر باشد؟

پسر دوباره گفت: «هه…بله! همه چیز اونجا!”

مردی که مسافر هم بود و صحبت ما را شنیده بود وسط صحبت ما پرید و گفت: هی پسر کجایی؟

پسر دهانش را باز کرد و حتی زیباتر از قبل خندید و گفت: اوه ولک! میمون اونجا!”

ابتدا به مسجد رنگونی رفتیم. مسجدی که زمانی محل عبادت کارگران مسلمان هندی در پالایشگاه آبادان بود. یکی از ساده ترین و کوچکترین مساجدی که تا به حال دیده ام و شاید همین ویژگی آن را خاص کرده است. و البته دیوارهای آبی و سبز مسجد این نام را واقعاً شایسته کرده است.

پس از دیدن مسجد به سمت ساحل حرکت کردیم. بعد یادمان آمد که ناهار نخورده بودیم.

قلیه ماهی با طعمی تند و منحصر به فرد اولین برخورد ما با یک غذای اصیل آبادانی بود. برنج، ماهی جنوب و فلفل زیاد! در حالی که ماهی می خوردیم، نوشابه ها را یکی پس از دیگری می نوشیدیم. داشتم فکر می کردم با این وضعیت نمی توانیم به هند برویم.

هوا تقریبا تاریک شده بود که به لنج های ساحل اروندرود رسیدیم. ظاهراً ورود ما به آنجا غیرقانونی بود، اما باز بود.

مردم نیز از دروازه عبور کردند، وارد لنج های لنگر شده و عکس گرفتند. هیچ کس با ما کاری نداشت. همه ما روی عرشه های باریک بارج نشستیم تا غروب دیدنی خورشید را تماشا کنیم. خورشیدی که برای اولین بار نمی خواست غروب کند تا ما را در شکوه خود غرق کند.

در همان خطی که خورشید کم کم داشت غروب می کرد مرز عراق را می دیدیم. برای من که هیچ کشوری را از نزدیک ندیده بودم، دیدن کشوری از دور که مرزش کاملاً نمایان بود برایم بسیار هیجان انگیز بود.

در آن زمان من همچنان خودم را به عنوان یک ملوان تصور می کردم و از قدم زدن در تمام مکان های بارج لذت می بردم: کابین ملوان، لنگرهای بزرگ، حمام قابل مشاهده در انتهای بارج، برج دیدبانی و غیره.

مطمئنم غروب و آن قایق ها یکی از بهترین صحنه هایی بود که ون گوگ توانست از آن اثری بی نظیر خلق کند!

سرانجام خورشید به طور کامل از دید ما ناپدید شد. لنج ها را هم بدون ناخدا رها کردیم. در راه سربازانی را دیدیم که به نظر می‌رسید می‌دانستند که ما کار غیرقانونی انجام داده‌ایم. اما آنها نمی خواستند کاری بکنند و ما را زود بیرون کردند، بدون اینکه حرفی بزنند!

در جاده بین ساحل اروندرود و بازار، امید و نشاط بر تمام دروازه ها و دیوارهای شهر دیده می شد… روی یکی از دیوارها شعری نوشته شده بود: « دنیا را رها کن، قهوه ات یخ زد! “

در بین راه درب یکی از خانه ها باز بود و افراد زیادی از جمله سربازان و افراد بومی و… در حیاط بودند. یک آهنگ شاد آبادانی پخش کرده بودند و آنقدر با شوق می رقصیدند که می خواستی فقط تا آخر تماشاشان کنی و البته به آنها بپیوندی!

از بازار ماهی فروشی آبادان هم گذشتیم. با اینکه بوی ماهی می داد اما همه ما را خفه می کرد. به دریا زدم و وارد بازار بزرگ ماهی فروشی شدم. بازاری که آواز ماهیگیران همه جا طنین انداز بود: «ماشالا آبادان…ماشالا ماهی»

از چهره ماهیگیران هم می توان فهمید که بسیار خسته هستند. اما چه چیزی آنها را تا این وقت شب بیدار نگه داشته است؟ من باید این سوال را از آنها می پرسیدم!

بعد از بازار ماهی به بازار تهلنجی رسیدیم. اونجا هر چی میخواستی پیدا میکردی بازاری که فروشنده ها با حوصله همه چیز را برای شما توضیح می دادند.

بعداً فهمیدیم که در اینجا همه ملوانان می توانند پس از یک سفر دریایی طولانی بدون پرداخت عوارض گمرکی مقداری مواد خارجی را با خود بیاورند. ملوانان از این فرصت استفاده می کردند و اجناس خود را در مغازه های این بازار می فروختند.

چیزی که در این بازار بیشتر به چشم می آمد، شکلات های رنگارنگ و غذاهایی بود که مردم برای خرید آن ها تلاش می کردند.

در صف یکی از مغازه ها بودیم که جلوی صف «علیرضا منصوریان» را دیدیم. منصوریان استقلالی که آن روزها سرمربی تیم فوتبال صنعت نفت آبادان بود. با اینکه پرسپولیسی بودم با خودم گفتم: بالاخره فوتبالیست فوتبالیست است! و من که عاشق فوتبال بودم با او عکس یادگاری گرفتم.

دیر شده بود. برای رفع خستگی می خواستیم فلافل بخوریم. در آن زمان همه فروشگاه ها بسته بودند.

مطمئن شوید که اگر حتی نیمه های شب در آبادان گرسنه شدید، می توانید چند فلافل فروشی پیدا کنید. فروشگاهی که در آن جمعی جمع شده اند و یک دسته سس تند روی ساندویچ هایشان می ریزند و حتی به این فکر هم نمی کنند که ساعت چند است!

آخر شب که از پارکینگ خارج شدیم، از کنار لوله های بلندی گذشتیم که آتشی به شدت از بالا می سوخت. پالایشگاه هایی که مطمئنم همه دردهای این شهر را دیده اند، دردی که پشت همه لبخندهای مردم پنهان شده است.

سفر ما به آبادان فقط یک روزه بود اما انگار تا صد روز از سفرم لذت برده بودم. هنوز دلم برایش تنگ شده بود، می‌خواستم بیشتر بمانم تا فقط به مردمی نگاه کنم که به تو عشق رایگان دادند. یک عشق پاک و بی نهایت.

چند ماهی از آن سفر می گذرد. او در حال تماشای تلویزیون بود که ناگهان گوینده شبکه خبر با صدایی غمگین گفت: ساختمان متروپل، ساختمانی هجده طبقه در خیابان امیری، یک خیابان بالاتر از بازار تلانجیها، ناگهان فرو ریخت و بر سر مردم آبادان افتاد.

طاقت نیاوردم و سریع شبکه را عوض کردم. زیرا؟ چرا آبادان؟ اما در خلال این فکرها می دانستم که مردم آبادان ورای این حرف ها روحیه قوی دارند و عروسک را بر زمین هر مشکلی می گذارند و مثل هر بار حل می کنند… مطمئنم.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=316470

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.