افزونه پارسی دیت را نصب کنید Thursday, 24 October , 2024
3

دفترچه سفر گیلان در دفتر مسافرتی اسمارتک نیوز

  • کد خبر : 147699
دفترچه سفر گیلان در دفتر مسافرتی اسمارتک نیوز

آرزو فراهانی این اثر را به هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) ارسال کرد و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است. نوشتن آرزوی کودکی من بود. همیشه به دنبال موقعیتی برای نوشتن بودم، حالا این آرزوی قدیمی دور از واقعیت بود، مدت ها بود که قول داده بودند بعد از مشورت با […]

آرزو فراهانی این اثر را به هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) ارسال کرد و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.

نوشتن آرزوی کودکی من بود. همیشه به دنبال موقعیتی برای نوشتن بودم، حالا این آرزوی قدیمی دور از واقعیت بود، مدت ها بود که قول داده بودند بعد از مشورت با نویسنده و ملاقات با ناشر کتابم را منتشر کنند. خوشحال بودم؛ به پوست من نمی خورد در کتاب آرزوهایم نوشتم که روزی کتابم چاپ خواهد شد. حالا این رویا در دفترچه ام ثبت می شود و برایم خوشبختی بی نهایت به ارمغان می آورد. رویای کودکی که حالا در 24 سالگی محقق می شد.

مدتی دنبال جایی می گشتم که در آن آرامش باشد تا بتوانم بنویسم. بعد از مدتی جستجو در اینترنت، اقامتگاهی پیدا کردم و برای چند روز رزرو کردم. من کارم را انجام دادم و بلیط اتوبوس را خریدم. چمدانم را بستم و به سمت ترمینال رفتم. محل اقامت در یکی از روستاهای زیبای اماکن معروف گیلان قرار داشت و حدود یک ساعت با امامزاده هاشم فاصله داشت. سوار اتوبوس شدم. همسفر من خانم بسیار خوب و مهربانی بود. در تمام طول راه آنقدر حرف زدیم و خندیدیم که زمان را گم کردم. من یک ماشین از ترمینال به محل اقامت بردم. تو راه داشتم به کتابم فکر می کردم که قراره چی بشه، به مقصد رسیدیم. چی بگم تکه ای از بهشت ​​بود. صاحبش مادری مهربان و دختری با لهجه شیرین بود که خانه خود را تبدیل به اقامتگاه کرده بودند و از آن امرار معاش می کردند. نمی توان گفت زیبایی هایی که در آنجا هستند. گویی راه بهشت ​​از آنجا می گذشت. خانه ای که شبیه یک کلبه در میان درختان بود.

ساعت 4 بعد از ظهر رسیدم. دختر زیبا که مریم نام داشت کمکم کرد وسایلم را به اتاق ببرم. اتاقی زیبا که هنوز بافت قدیمی را حفظ کرده است. طاقچه ای با آینه و چراغ نفتی بالای آن و قالیچه های دستبافت که زیبایی اتاق را دو چندان می کرد. وسایلم را کنار گذاشتم تا بر خستگی سفر غلبه کنم. اما من نمی خواستم بخوابم، می خواستم از آن محیط آرام نهایت استفاده را ببرم. آرامش محض آنجا حاکم بود. گاهی صدای پرندگان گوشم را نوازش می کرد. پاییز بود و سرد. وقتی بلند شدم صدای برخورد باران به پنجره مرا به سمت پنجره کشاند. رسم من از بچگی این بود که هر وقت باران می آمد، می رفتم کنار پنجره و زیر باران دستم را می گرفتم و نماز می خواندم. همینطور پنجره رو باز گذاشتم و لپ تاپ رو گذاشتم زیر پنجره و شروع کردم به تایپ کردن. چند صفحه نوشتم که بوی نان محلی تازه با بوی باران آمیخته شده بود. رفتم پایین دیدم ننه لیلا (مادر مریم) داره نان می پزد. آنجا متوجه شدم که همه به این خانم ننه لیلا می گویند. بقیه مسافران نیز برای لذت بردن از باران پاییزی اتاق خود را ترک کرده بودند. مدام به این فکر می کردم که اگر امکان دارد، باید برای مدت طولانی بیایم اینجا زندگی کنم. واقعاً یک عمر آنجا بود.

مریم هم لباس محلی به من داد. شب اولی که داشتم می نوشتم و به ستاره های زیر پنجره نگاه می کردم، چه آسمان بی نظیری بود. مثل اینکه برای گرفتن یکی از ستاره ها باید دست دراز کنی. نگارش کتاب هم به جاهای خوبی رسیده بود. صدای مادربزرگ لیلا را شنیدم. صدای خواندن یک آهنگ محلی. اومدم بیرون ننه لیلا نشسته بود آواز میخوند. کنارش نشستم. بوی مادر می داد. او یکی از آن زنان روستایی قوی و غیور بود که دو پسر و یک دختر خود را با دستان خود به دانشگاه و خانه فرستاده بودند.

در آن چند روز درس های زیادی از او آموختم. او یک زن کامل بود. کل تجربه! آن شب سرم را روی پایش گذاشتم و او برایم لالایی خواند. مهر این زن غریب تا نیمه شب بر من بود، گفت و شنیدم، گفتم شنید. تمام آن زمان همین بود. بهشت نشین واقعاً بهشت ​​بود و ننه لیلا بی شک فرشته ای در بهشت ​​بود. صبح روز بعد بعد از صبحانه من و مریم به امامزاده هاشم رفتیم، اولین بار بود که به آنجا می رفتم. آرامش عجیبی داشت؛ مثل همه اماکن مقدس دیگر. برگشتیم و من برگشتم سمت لپ تاپ تا بنویسم. نوشتن برای من رسالتی بود که فکر می کردم بر دوش من افتاده است. در دانشگاه مهندسی خواندم اما لحظه ای از علاقه ام به نویسندگی کم نشد، همیشه پیگیر بودم.

رفتم پایین آنها بین درختان روبروی اقامتگاه تاب می خوردند. نشستم و شروع کردم به نوشتن. هوا چطور بود؟ نه گرم بود نه سرد! باد ملایم پاییزی به صورتم می خورد. آن روز نتوانستم با کتاب پیشرفتی داشته باشم، اما مصمم بودم که از روز بعد با جدیت بیشتری بنویسم. آخرین روزهایی بود که من در اقامتگاه بودم. چیزی به پایان کتاب نمانده بود. تنها کاری که باید انجام شود ویرایش آن بود. هر شب که اقامتگاه را می دیدم، تصور خروج از آنجا برایم سخت بود. به دیدن زیبایی ها، دیدن و شمردن ستاره ها قبل از خواب، به آشپزی خانه ننه لیلا و غذاهای محلی بی نظیر، به مهربانی مادرانه ننه لیلا، به بوی بارانی که شب ها مرا به بیرون از خانه می کشاند و قدم می زند عادت کرده بودم. در میان درختان، به بوی نان تازه اول صبح و صدای زیبای پرندگانی که می دانند خورشید طلوع کرده است.

حالا یک چیز دیگر به لیست آرزوهای من اضافه شد و آن زندگی طولانی مدت در اقامتگاه بهشت ​​در قطعه ای از بهشت ​​بود. اما اکنون برای انجام کار چاپ مجبور به بازگشت به تهران شد. مادربزرگ لیلا قول داده بود که یک نسخه از کتاب من را برایش بیاورد. خودش خواندن بلد نبود و گفت مریم را بیاور تا بخواند و من به تو قول دادم حتما این کار را می کنم. در راه برگشت فکر می کردم در این مدت طعم واقعی زندگی را چشیده ام، حالا کتاب منتشر شده و به آرزوی کودکی ام رسیده ام. اولین نسخه چاپ شده کتاب را پیش مادربزرگ لیلا بردم و حالا بعد از مدتی می خواستم به بهشت ​​برگردم.

لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=147699

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.