این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوزمنتشر شده است.
مونا گفت مرخصی او فقط 4 روز است و اگر با هواپیما برویم یک روز بیشتر با خستگی کمتر داریم. از صدایش معلوم بود که در تاریکی تیراندازی می کند و امیدی به تایید من ندارد. نگذاشتم صدایش وارد قشر مغزم شود و وسط داستان راه افتادم و بلافاصله جواب دادم: بله، بله، هواپیما ایده خوبی است.
مونا که قبلاً تصمیمی بدون فکر و ناگهانی گرفته بود، به طرز ناشیانه ای تعجب خود را پنهان کرد و بدون معطلی لیستی از اقامتگاه ها را برای ما ارسال کرد تا از بین آنها انتخاب کنیم.
وی همچنین توضیحات مختصری در مورد محیط و نوع مهمانان اصلی خود اضافه کرد. یکی به خاطر غذاش معروف بود. دیگری در مورد حال و هوای گروه های تهرانی است که در آنجا مجالس صمیمی و دوستانه برگزار می کنند و…
من هیچ کدومشونو دوست نداشتم هیچ ایرادی در صفحات اینستاگرام ندیدم اما هیچ کدام از عکس ها و صداهای زیبا به من گیر نداد.
صبح روز بعد مونا پیغام داد و گفت که با عیسی که در سفر قبلی راننده او بود صحبت کرده تا رفت و آمدمان را هماهنگ کند. گفت باید بیام خونه ما. میخواستم بدونم از اقامت توریستی راضی هستید یا اصرار دارید؟
البته نه! آیا می توان این دعوت صمیمانه را رد کرد؟
سپس هواپیما خیالش راحت شد که باید ترتیب سفر به قشم را بدهد. وقتی اول از آخرین خط قرمزم عبور کنم، بقیه کارها آسان است.
سوار هواپیما شدیم، مونا گهگاهی حالم را می پرسید: حالت چطوره؟
در پاسخ، تعداد دقیقه باقی مانده تا رسیدن به مقصد را طبق گفته خلبان به او گفتم.
چون او مرا می شناخت. شما نمی توانید متوسل به چاپلوسی و بله، چیزهای خوب.
ساعت 9 صبح به قشم رسیدیم.
عیسی با پسرش جلوی در منتظر ما بود. در طول راه از مونا درباره تک تک همراهان قبلی او به تفصیل سوال کرد. حرف هایش را زیر و رو می کرد و ضعیف می خندید. خنده هایش از ویروس کرونا مسری تر بود. تو راه بی دلیل خندیدیم انگار چند ساعت پیش قلبم ایستاد.
خانه عیسی در روستای تنبان نزدیک قشم حیاط بزرگ و ساده ای داشت که همه ساکنان آن از یک قوم بودند. آن خانم و دو دخترش به گرمی از ما پذیرایی کردند، گویی بعد از سال ها آشنایان و هم قبیله های خود را می بینند.
او و دختر بزرگش لباس های محلی ساده و بدون رنگ پر زرق و برق پوشیده بودند.
بالفور صبحانه را آماده کرد. نان تاموشی محلی، نخود آب پز و شیر شتر، یک بسته خامه عسل و پنیر پاستوریزه هم به ذائقه ما بود. سپس دیدن اشتیاق ما به طعم های جدید از روزهای بعد از سفره حذف شد.
آنها هم با ما سر میز نشستند. اینطور نیست که این دقایق اولیه رابطه ما با خانواده عیسی باشد. مثل یک لحظه خانوادگی است که هیچکس نمی خواهد بعد از اتمام غذا از روی میز بلند شود، به علاوه ما یک گپ طولانی و گرم داشتیم.
از قبل با مونا قرار گذاشته بودیم که بعضی جاها را ببینیم و عجله نکنیم. به گفته عیسی، مونا پس از هفت بار سفر به قشم جزیره ای در پای خود محسوب می شد و آن را همه جا دیده بود. من اصراری نداشتم که همه مکان های دیدنی را علامت گذاری کنم.
من یکی از کسانی بودم که بدون نگرانی از گرفتار شدن در رقابت نانوشته ای که گردشگران اغلب در آن شرکت می کنند زمزمه می کردم، چه کسی طولانی ترین لیست را دیده است؟
من نیومدم ببینم من طرفدار خیره شدن و خیره شدن هستم و چه جای تاثیرگذاری بود!
همیشه وقتی کسی چیزی به من می گفت با شنیده هایم تخیلم به راه می افتاد تا اینکه اصل ماجرا را دیدم سنگ واقعیت به سرم خورد و خوشحالی ام شکست.
در مورد قشم اما نه تنها این اتفاق نیفتاد، بلکه برعکس بود. همه چیز فراتر از تصور من بود. ساحل نقره ای و قرمز هرمز، صخره بلند آن و آبی خلیج فارس که زیبایی گیج کننده ای داشت. بعد از هر غافلگیری به مونا می گفتم دیگر از سقوط هواپیما نمی ترسم، خندید!
همه اینها به کنار، زندگی با خانواده پنج نفره عیسی لذتی عمیق و آرامش بخش بود که تکرار نشدنی است.
دیدن پلانکتون های جادویی در نیمه شب در ساحلی بکر که فقط یک بومی آن را می شناسد و شکار خرچنگ به روش سنتی تجربه فراموش نشدنی بود.
تعاملات عیسی با خانواده، اهالی روستا و همسرش دلپذیر و جذاب بود.
سمیرا، همسر عیسی، فقط دو سال از ما بزرگتر بود، اما دنیاها از هم دور بودیم و با هم دوست شدیم.
تا دیر وقت در مورد دخترا حرف می زدیم و برخلاف قاعده، اختلافاتمان به طرز عجیبی ما را به هم نزدیک کرده بود.
ما چای با خرما خوردیم و آنها کشک. ما نگران تغییر شغل و برنامه سفر عید بودیم و او در کنار بچه هایش مشغول و خوشحال بود.
او می خندید که من از او در حال دوختن نوارهای رنگارنگ روی لبه لباسش فیلم می گرفتم و تعجب می کرد که ما به ازدواج اهمیت نمی دهیم. خواهر و مادرش هم به جز روز آخر که طاقت فرستادن پیام خداحافظی را نداشتند چندین بار به دیدن ما آمدند.
چطور اینقدر ناز هستند؟ زنی که به سن سنتی و به دور از امکانات تکنولوژیک رسیده است و حتی رفتن به ساحل را هم زشت می داند، چگونه می تواند با دختران مدرن و متفاوت پایتخت که تنها سفر می کنند، اینقدر گرم و عاطفی شود؟
شام کریسمس گذشته، پس از رد تمام رستوران های معروفی که از هر ترفندی برای جذب گردشگر با تزئینات و جناس های جنوبی استفاده می کردند، به یک کباب محلی رفتیم و کباب بزی خوردیم.
عیسی به خاطر درک و هوشش حرفی نزد، اما میدانستیم که او ما را به جایی میبرد که محلیها به آن تعلق دارند.
لباس های ساده می پوشیدیم که تفاوتمان مشخص نمی شد، حتی از سمیرا خواستیم شال هایمان را مثل آنها ببندد.
شب جالبی بود به جای میز، اتاق هایی با پرده برای حفظ حریم خصوصی خانواده ها وجود داشت. روی قالیچه محلی نشستیم. از شلوغی و شلوغی معمول رستوران ها خبری نبود، اما وقتی با دقت گوش می کردم، می شنیدیم که مردم با لهجه های محلی صحبت می کنند.
بعد از شام، به شهر لافت رفتیم و به معنای واقعی کلمه در خیابان هایی با ساختمان های سفید و بادخیز پرسه زدیم. از طراوت نسیم دریا و سرریز شدن گل های کاغذی صورتی رنگ روی دیوارهای هر خانه شگفت زده شدیم.
به تماشای غروب خورشید نشستیم. آنقدر زیبا بود که به خاطر زیبایی جادویی اش و دلتنگی آخرین روز سفر اشک ریختم.
به مونا گفتم ای کاش هواپیما برمی گشت و در اوج با زندگی خداحافظی می کرد، این بار با هم و بیشتر خندیدیم!
آیا این معنای سفر نیست؟
این لحظه زندگی را می بلعد!
این پیروزی در دوئل با ترس ها!
این چندگانه در دنیایی متفاوت زندگی می کنند!