این اثر توسط یکی از شرکت کنندگان هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.
سفر یکی از تجربیاتی است که هر فردی حداقل یک بار در زندگی خود داشته است. هرگاه با خانواده ام سفر می کنم و به مکان جدیدی می روم، احساسات جدیدی را تجربه می کنم. حس هایی که دوباره تکرارشان دلپذیر و شیرین می یابند.
یادم هست یک روز با خانواده تصمیم گرفتیم به یکی از شهرهای سردسیر ایران برویم که با شهر خودمان خیلی فاصله دارد. هر چه لازم بود را جمع کردیم و برای سفر به اردبیل آماده شدیم. اگرچه اولین تجربه من از بازدید از این شهر نبود، اما هر بار که به اینجا می آمدم احساس جدیدی داشتم.
از ته دل دوست داشتم، از نسیم خنکی که از صورتم تا موهایم رام کرده بودم، تا آفتابی که روی سرم بود که این حس را دلپذیرتر می کرد، یا شاید چیزی فراتر از دوست داشتن بود. من با این حس زندگی کردم
بعد یادم می آید که به یکی از پارک های طبیعی آن شهر رفتیم و آنجا بود که با اینکه برای اولین بار بود که به این مکان می آمدم، اما انگار تمام عمرم را اینجا گذرانده بودم.
علف سبز سرد، همان نسیم خنک شهر، همان صورت سرد و دوباره سر من و تو! تویی که همیشه قبل، بعد و با تو احساست میکنی.
نوک بینی ام از سرما قرمز شده بود و به سختی دستانم را حس می کردم. من تمام این حس را دوست داشتم. خورشید سعی کرد با نور خود گرما بدهد، اما بی فایده بود. انگار آنجا گرما نبود. از نور و گرما عصبانی بود و از سرما دوست صمیمی.
وقتی خواستیم برگردیم، وقتی به یکی دیگر از شهرهای زیبای ایران رسیدیم، تصمیم گرفتیم از طریق دریا برویم و از آن دیدن کنیم.
آسمان تاریک، هوا سرد، ستاره ها مثل همیشه می درخشند، ماه مثل همیشه تنهاست، دریا آرام و ساکت است.
روی شن ها راه می روم و وانمود می کنم که آزادم. من همه چیز این سفر را دوست دارم.
من از نگاه ماه و ستاره ها به من خوشم می آید. من دوست دارم چگونه دریا را در حال استراحت می بینم. من روشی را که بادها به هم می زنند دوست دارم. گاهی احساس می کنم دریا هستم و شباهت های زیادی با هم داریم.
ذهنم مثل امواج است، روزها پر از هرج و مرج و طوفان و شب ها آرام و آسوده، گویی چاره ای جز سکوت ندارم. حالا مثل ماه در اتاق تاریک احساس می کنم و از گذراندن یک شب تاریک قدیمی دیگر با دریا می نویسم.
من همیشه برای ماه احساس همدردی می کردم. مخصوصاً در آن شب که ماه زیباتر، درخشان تر و کاملتر از بقیه شب ها بود، به آن نگاه کردم و در نهایت متوجه ستاره های اطراف آن در آسمان تاریک و روشنایی آن شدم و ستاره ها با وجود این شب وحشتناک شده بودند و من در آن بودم. زمین در حالی که روی شن ها می نشینم و به دریا نگاه می کنم، این کار را می کنم و ماه را به یاد می آورم.
ماه هم مثل من همیشه در تاریکی خود نشسته و منتظر و منتظر خورشید بوده و هرگز به آن نرسیده است. چطور رسیدی انجا؟
خورشید برای روز ساخته شده است نه تاریکی. بین او و خورشید همیشه فضایی از روز و شب وجود دارد. وقت رفتن و بازگشت به شهرمان بود. درست بود که داشتم از دریا می رفتم و با او خداحافظی می کردم، اما می دانستم که ماه و ستاره ها تمام شب در راه با من هستند.
من حتی جاده را دوست داشتم. من او را با تمام وسعتش، با تمام تنهایی و خلوتش دوست داشتم. آیا نمی توانم جاده ای را که مرا به خانه می برد دوست داشته باشم؟
با اینکه زیاد سفر نکردم اما ذهن و فکرم مرا به جاهای دور برد و هنوز برنگشتم. آیا نمی توانم به سردی آبی که پاهایم را در آن می گذارم فکر کنم؟
آیا می توانم آن شب را فراموش کنم که با تمام عشق به آسمان نگاه کردم؟
آن هرگز اتفاق نمی افتد؛ حتی اگر بخواهم، آنقدر ذهن و فکرم به آن سفر وابسته و زنجیر شده بود که هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد.
درست است که این سفر برای من نبود، بلکه برای آن کسی بود که همیشه به دنبال چنین چیزی در من بود. تعقیب “زندگی”.
زندگی که هیچ وقت نفهمیدم چه موقع اتفاق می افتد. لحظاتی که پر از احساس بود و باز هم درست است که زندگی احساس خوشبختی است.
زندگی همان احساس کفایت است. زندگی همان احساس آزادی است. زندگی احساس “من همانی هستم که هستم” است. زندگی حس تمام لحظاتی است که از ته دل زندگی نکردم. زندگی همان بادی بود که یک بار می خواستم به موهایم بزنم و هرگز اتفاق نیفتاد. زندگی همان رنگ لاکی بود که همیشه دوست داشتم در دستانم داشته باشم، اما رنگ آن هرگز در دستم نمی ماند. زندگی همیشه وجود داشت و من آن را نمی دانستم.
آری، روزی را که به آنجا سفر کردم و گل معطر را استشمام کردم، هرگز فراموش نمی کنم. غذا را با طعم جدید امتحان کردم. پیراهن زیبایی که خریدم صدای قطرات باران را شنیدم. سرمایی که دستام لمسش کرد. آهنگی که برای هزارمین بار در جاده شنیدم. برای دهمین بار یک متن زیبا خواندم. دوباره رژ لب را روی لبم زدم. خاطراتی که با خانواده ام ساختم. حسی که به خودم دادم خدا را شاکرم. غروبی که با خواهرم دیدم.
همه چیزهایی را که تجربه کرده ام و انجام خواهم داد فراموش نمی کنم. من همیشه تمام چیزهایی را که با تمام وجودم زندگی کردم و در کتاب قلب و زندگیم نوشتم در قلبم قاب خواهم کرد. تا هفتاد و سه سالگی آن را با خودم می برم و بعد آن دفتر را می گیرم و به بهشت می دهم.