این اثر توسط ابوالفضل نیکوبیان کاردان برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی اسمارتک نیوز-1401) و در مجله گردشگری اسمارتک نیوز منتشر شده است.
شنیده بودم که مردم محلی کاشان معتقدند کویر نفرین شده است و هرکس در سکوت کویر قدم بزند تا ابد سرگردان خواهد بود. وقتی از فرشاد در این مورد پرسیدم، او هم تایید کرد و گفت: این اعتقاد را دارند چون می گویند برخی از اقوامشان به صحرا رفته اند و دیگر برنگشته اند. اما فکر میکنم دلیلش را میدانم، باید از نزدیک ببینی، وقتی آمدی نشانت میدهم.»
گفتم مگر همان جزیره سرگردانی که می گویند نیست؟
خندید و گفت: نه بابا، این بیابان حرف های زیادی برای گفتن دارد.
قرار گذاشته بودیم که به کویر مرنجاب برویم. حوالی ظهر از قم خارج شدم تا به موقع برسم. قرار شد فرشاد را به دل کویر ببریم. من هرگز اهل سفر نبودم و به جای اینکه واقعیت های اطرافم را تجربه کنم، به دنبال فرضیه هایی از نجوم و کهکشان ها بودم. به قول فرشاد در ملکوت قدم می زدم. اما وقتی با شوق گفت: باید به آسمان کویر بیایی و آن را ببینی، انگار به آغوش ستاره ها رفته ای.
وسوسه شدم با اینکه همیشه دریا رو به گرمای کویر ترجیح میدم اما چون مسیر زیاد طولانی نبود و حرف های فرشاد همچنان در گوشم می پیچید قبول کردم. صبح که رفتم باران قطع شده بود و هوای دلپذیر آذرماه مرا به این سفر کوتاه کشاند. از ترس اینکه دوباره ابرها ظاهر شوند و آسمان شب کویر را تاریک کنند، مدام به آسمان نگاه می کردم. فرشاد زودتر آمده بود و داشت پروژکتورهای سپر ماشینش را تمیز می کرد. ده سال از اولین ملاقاتمان در دانشگاه کاشان می گذرد. ماشین را نزدیک ایستگاه امداد پارک کردم و سوار ماشین فرشاد شدم. یک تویوتا FJ پیشرو. همینطور که شروع کردیم به راه رفتن، گفت: چه قدم فوق العاده ای برداشتی. خوش آمدید، مطمئن باشید پشیمان نخواهید شد.»
هر چه جلوتر می رفتیم آسمان آبی تر و افق سفیدتر. انگار به سیاره دیگری سفر می کردیم که همه چیز نزدیک تر و دقیق تر به نظر می رسید. فرشاد بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم. وی گفت: هرچه در مورد شگفتی های این کویر می گویم، به اندازه کافی نگفته ام، شاید فکر نکنید هشت سال است که این ماشین را از ابتدا تا انتها دارم، اما هر بار که برمی گردم نو است و جدید است. مثل من از پشت می بینم. اولین بار است. این یکی از شگفتی هاست!”
با خودم گفتم شاید ما با این بیابان غریبیم. چه بسیار افراد عجیب و غریب بر روی بدن سوزان او رد شده اند. تصمیم گرفتیم ابتدا به دیدن جزیره سرگردان برویم. جزیره ای که تنها در برخی از روزهای سال که باران بیشتر می بارد سرگردان است! داشتم به این فکر می کردم که چقدر این کویر با بیابان های دیگر فرق می کند، همه جا را نگاه می کنی و تپه های شنی طلایی یا مرداب ها و آسمان آبی و خورشیدی را می بینی که حتی در این فصل از هر جای دیگر این کره خاکی داغتر است. فرشاد می گفت: اگر با دقت به سکوت کویر گوش کنی و با آن قدم بزنی، حرف های زیادی برای گفتن دارد و غافلگیرت می کند. نه، اینها رازهای سربه مهرشا است که من و خودش را به هم نزدیک کرد.»
وی گفت: از این بیابان آموخته ام که به هیچ چیز دلخوش نباشم، زیرا مردم چند روزی مهمان هستند و بعد می روند و شاید هرگز به گذشته نگاه نمی کنند و تنها خاطره آنها از ما عکس هایی است که در گوشه هایی از آلبوم های آنها سال به سال، و حتی ظاهر من این کار را نمی کند.” گفتم پس واسه همینه که هنوز تنها زندگی میکنی؟
یک ساعت گذشت که فرشاد گفت: خب از این به بعد باید پیاده روی کنیم.
همینطور که روی آب چند اینچی از دریاچه راه می رفتیم، از او پرسیدم چند روزه اینجایی؟
او گفت: من در تمام فصول سال اینجا هستم، حتی در تابستان هم به سختی کسی به صحرا می رود، زیرا در این صورت باید پوست خود را مانند مار بریزند. به مدت هشت سال. ما به خوبی با هم کنار آمدیم. خب، ابتدا باید از اینجا نگاه کنیم.”
جزیره پیدا شد. با اینکه قبلا در این مورد خوانده بودم و می دانستم این خطای دید از کجا می آید، اما باز هم جالب و هیجان انگیز بود، آن را تماشا کردم. خوانده بودم که مردم محلی معتقدند جزیره دائماً در حال حرکت است و به همین دلیل به آن سرگردان می گویند، اما اگر خوب نگاه می کردید دو سر جزیره در افق به هم می رسید و درست هنگام غروب آفتاب از دور ناپدید می شد. شبیه جزیره است، حرکت می کند. بقیه سال که باران کم می بارد، اطراف آن را باتلاق ها فرا گرفته است. وقتی نزدیکتر شدیم دیگر از آن خطای دید خبری نبود و همه چیز واقعی به نظر می رسید.
به این فکر می کردم که ما انسان ها می توانیم لحظات زیادی از زندگی خود را برای رسیدن به آنچه در مقابل خود می بینیم تلف کنیم و سختی های زیادی را تحمل کنیم، اما واقعیت این است که همه چیزهایی که با ارزش ترین دارایی خود یعنی زمان را برای آن هدر داده ایم یکسان هستند. . خیلی سرگرم کننده. وقتی می رسیم و از نزدیک به آنها نگاه می کنیم، دیگر آن چیزی نیستند که فکر می کردیم. مشابه این جزیره در حالی که به سمت ماشین برگشتیم فرشاد گفت: خدا می داند در بیابان های سیارات دیگر چه چیزهای عجیبی پیدا می شود؟
گفتم: بله، اما هنوز کسی در آن بیابان ها زیاد راه نرفته است.
خندید و گفت: نمیتونی اونجا راه بری چون بعد از چند ثانیه میمیری، انگار از اینجا خیلی غریبترن.
گفتم: «اما زمین از آن سیارات هم عجیبتر است». اگرچه در اینجا اکسیژن وجود دارد و می توانید هر کجا که بخواهید راه بروید، اما طبق یک نظریه، اکسیژن ترسناک تر از گازهای سمی در سیارات دیگر است. چون هفتاد هشتاد سال طول می کشد تا کار او تمام شود».
فرشاد چیزی نگفت و لبخند زد. از راهی که تاکید کرد بیرون رفتیم و گفتیم اینجا آنقدر سرم شلوغ است که فرصت سفر و دیدن کویرهای کشورهای دیگر را نداشته است. یاد قول کوزه گر افتادم: آب دیگ شکسته خورده می شود.
بعد از بیست دقیقه پیاده روی ایستاد و به قسمتی از صحرا که سطحی صاف و مردابی سفید داشت اشاره کرد. وی گفت: ممکن است در نگاه اول چیزی نبینید و سطح آن مانند سایر نقاط این مرداب ترک خورده و خشک شده باشد، اما اگر دقت کنید می توانید آن تابلوهای خطر نصب شده در آنجا را ببینید که ما به آن نقطه ممنوعه می گوییم. چون آنجا باتلاقی وجود دارد که فقط چند ثانیه زمان نیاز دارد تا آثار شما را برای همیشه از روی این سیاره پاک کند.وجود این باتلاق در وسط این کویر بسیار عجیب است.به نظر من دلیل اینکه مردم محلی می دانند این کویر است. لعنت به این دلیل است که اقوام مفقود او از اینجا گذشتند.
فکر این که واقعاً برای برخی از مردم این اطراف چه اتفاقی افتاده است، ذهنم را به خود مشغول کرده بود. از فرشاد شنیدم که بعضی شبها که کویر از همیشه آرامتر و کورتر است، نوری چون آتش از دور می بیند، آنگاه غوغایی تمام صحرا را مثل آواز پر می کند، مثل آواز جماعتی که نمی فهمد. سخنان او، اما به محض اینکه به سمت نور حرکت می کند و نزدیکتر می شود، هیچ اثری از او نمی یابد. می گفت شب های زیادی در بیابان می خوابید و به تاریکی شن ها نگاه می کرد، این صدا و نور را در آن لحظات حس می کرد، شاید به خاطر توهم کویر. می گفت این افکار خیلی به سرش می زند، مخصوصا وقتی که تنها در بیابان راه می رفت. بعد رفتیم سراغ چاهی که هزار سال پیش حفر شده بود و در دل کویر پر از باتلاق آب شیرین داشت. هیچ وقت فکر نمی کردم از دیدن کویر تعجب کنم، اما فرشاد حق داشت و پشیمان نشدم.
بعد از رفتن از اینجا به آنجا که آسمان کاملا تاریک شده بود به کاروانسرای مرنجاب رسیدیم. دیوارهای نورانی آن از دور دیده می شد. مثل ستاره ای افتاده وسط بیابان.
اطراف آن اتاق های کوچک و حوضی در وسط سنگفرش پاسیو داشت. همانطور که از پله های کوچک و پیچ در پیچ بالا می رفتیم، در آسمان ناپدید شدم. کاروانسرا یک هتل کویری چند هزار ستاره بود. دراز کشیدیم و به آسمان نگاه کردیم. به فرشاد گفتم: وقتی اینطور به آسمان نگاه می کنی، انگار زمین را مثل کوله پشتی حمل می کنی و در کهکشان می چرخی. انگار تمام دنیا مال توست.”
چند دقیقه بعد که استراحت کردیم فرشاد بلند شد و رفت شام درست کرد. ایستادم و به تاریکی شن ها نگاه کردم. نفهمیدم چند دقیقه به نوری که از دور مثل آتش می درخشید نگاه می کردم!