افزونه پارسی دیت را نصب کنید Thursday, 21 November , 2024
6

حکایات به زبان ساده; چند داستان آموزنده شیرین و خواندنی.

  • کد خبر : 162717
حکایات به زبان ساده;  چند داستان آموزنده شیرین و خواندنی.

در ادامه میتوانید مقاله فوق را مطالعه نمایید: به شایانوز- داستان کلمه کوتاهی است که نتیجه اخلاقی دارد و پایان داستان شما نصیحت است. زبان داستان بسیار ساده و روان است و شخصیت های آن می توانند انسان، حیوان و سایر موجودات باشند. در زمان های قدیم پادشاه سنگ را در وسط راه قرار می […]

در ادامه میتوانید مقاله فوق را مطالعه نمایید:


به

شایانوز- داستان کلمه کوتاهی است که نتیجه اخلاقی دارد و پایان داستان شما نصیحت است. زبان داستان بسیار ساده و روان است و شخصیت های آن می توانند انسان، حیوان و سایر موجودات باشند.

در زمان های قدیم پادشاه سنگ را در وسط راه قرار می داد و در جایی پنهان می شد تا عکس العمل مردم را ببیند. عده ای از بازرگانان و خادمان ثروتمند شاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری از مردم شکایت داشتند که اینجا شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر مرد شگفت انگیزی است و … با این وجود هیچکس سنگ را از وسط نمی برد. هنگام غروب، یک روستایی با بار میوه و سبزی به سنگ نزدیک شد. بارهایش را رها کرد و با تمام تلاشش سنگ را از وسط راه برداشت و کنار گذاشت. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگی گذاشته شده بود. کیف را باز کرد و سکه های طلا و اسکناس داخل آن پیدا کرد. شاه در آن یادداشت نوشت: هر مانعی می تواند فرصتی برای تغییر زندگی انسان باشد.

★★★
← داستان کوتاه →

فقیری بود که زنش کره درست می کرد و به مغازه دار شهر فروخت، آن زن از یک کیلو کره دایره درست می کرد. مرد آن را به یکی از مغازه داران شهر می فروخت و در ازای آن، مایحتاج اولیه را می خرید. یک روز مغازه دار به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. وقتی آنها را وزن کرد، وزن هر کره 900 گرم بود. از دست فقیر عصبانی شد و فردای آن روز به فقیر گفت: من دیگر از تو کره نمی خرم، تو به وزن 900 گرم کره به من کیلویی فروختی. بیچاره ناراحت شد و پیاده شد. سرش را گفت: ما ترازو نداریم و برایت یک کیلو شکر می خریم و از آن کیلو شکر به عنوان وزن استفاده می کنیم.

لقمان حکیم به پسر گفت: امروز بخور، روزه بگیر و هر چه می گویی بنویس. شب هر چی نوشتی برام بخون سپس افطار کنید و بخورید. عصر، پسر هر چه نوشته بود خواند. دیگر دیر شده بود و نمی توانستم غذا بخورم. روز دوم هم همین اتفاق افتاد و بچه چیزی نخورد. روز سوم هر چه گفته بود نوشت و تا آن نوشته را خواند، روز چهارم خورشید طلوع کرد و چیزی نخورد. روز چهارم چیزی نگفت. شبانه پدرش از او خواست که کاغذ بیاورد و نوشته ها را بخواند. پسر گفت: امروز تا بیدار نشدم چیزی نگفتم. لقمان گفت: پس بیا و از این نانی که سر سفره است بخور و بدان که در روز قیامت آنهایی که کم گفتند به اندازه تو خوشحال می شوند.

داستان نصیحت لقمان حکیم به پسرش

★★★
← داستان کوتاه →

نادرشاه کبیر در باغ خود قدم می زد که باغبانی خسته و ناراضی به او نزدیک شد و گفت: پادشاه، وزیر تو با من چه فرقی دارد؟ “من باید سخت کار کنم و اینطور عرق کنم، اما او در عیش و نوش زندگی می کند و از زندگی خود لذت می برد. نادرشاه لحظه ای فکر کرد و به باغبان و وزیرش دستور داد به قصر بروند. هر دو آمدند. نادرشاه گفت: ” گربه در گوشه ای از باغ زایمان کرده است، برو ببین چند بچه گربه به دنیا آورده است. او زایمان کرد. بعد نوبت وزیر شد.» صفحه ای را باز کرد و شروع به خواندن نوشته هایش کرد: شاه، به دستور تو به سمت جنوب غربی باغ رفتم و آن گربه سفید را زیر درخت توت دیدم، او سه بچه به دنیا آورد. دو تای آنها نر و یکی ماده؛ یکی از نرها سفید و دیگری سیاه و سفید است. به بچه گربه ها بچه گربه ها هر روز و اینطوری بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه می کنند در ضمن چشم چپ بچه گربه هم عفونت کرده که می تواند برایش مشکل ایجاد کند نادرشاه رو به باغبان کرد و گفت تو باغبان شدی و ایشان وزیر است

5



لینک کوتاه : https://iran360news.com/?p=162717

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 1در انتظار بررسی : 1انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.