در یک خانواده متوسط بزرگ شده و پس از دیپلم گرفتن به دلیل قبول نشدن در کنکور و چند سالی در پشت کنکور ماندن، سرانجام با فرشید که او نیز مانند خودم از جامعهای نه چندان مرفه بود، برخلاف میل باطنیم به دلیل اصرارهای مکرر پدرم و مادرم مبنی بر همان طرز فکر همیشگی که دختر باید زود ازدواج کند وگرنه باید ترشیش را گرفت، ازدواج کرده و وارد دنیای ناخواستهای شدم که چندان میل وارد شدن به آن را نداشتم.
ازدواج ناخواسته
دیگر چارهای نبود، بنابراین پس از این ازدواج ناخواسته، پیوسته سعی کردم به اشکال مختلف از قبیل این که دارای همسر خوبی هستم و تا اندازهای نیز با این درآمد بگیر و نگیر ساخت و ساز ساختمانیش یا به قول خودش بساز و بفروش، به دهانش میرسد، به خودم دلگرمی داده و سعی میکردم مدار زندگیم را بر اساس امید به آینده به پیش ببرم.
اما چه سود که به هر دری که زدم راه به جایی نبردم وهرگامی که برای گرم شدن فضای مهآلود زندگیم طی میکردم، همواره آب در هاونگ کوبیدن و به تمامی بیفایده بود.
فرشید پیوسته از این شهر به آن شهر در حال سفر بود ودر هرجایی که میتوانست زمین میخرید و با دیگر همکارانش شروع به ساختن آن میکرد.
گرچه مجبور بودم به دلیل موقعیت شغلی او گاهی مدتها از او به دور باشم ولی چندان دوری او آسیبم نمیداد زیرا ما تنها از نظر جسمی با یکدیگر در ارتباط بودیم و از ابتدا روح از کالبد زندگی ما رخت بر بسته بود وبسان ساختمانهایی که همسرم میساخت جنسش از سنگ و سیمان شده بود.
تولد دختر
چند سالی گذشت تا در فراسوی گذشت زمان خدا فاطیما دخترم را به ما ارزانی داشت و من باز هم خود را برای اندک زمانی به خواب خرگوشی زده و به امور تربیتی فرزندم و نیازهای مختلف او سرگرم شده تا شاید روح گم گشته زندگی خود را بار دیگر دریافته و در بستر گرمابخش عاطفههای مهربانیش دلگرم بشوم.
روزها همچنان میگذشت و من هنوز در اندر خم کوچههای سرگردانی روز به روز از همسر و روند جاری زندگیم دورتر میشدم و فرشید نیز که شاید خود دریافته بود چندان علاقهای به او ندارم چندان توجهی به من نداشت و به جای عشق ورزیدن به زندگی تنها سرگرم ساخت و ساز آسمان خراشهای بیانتهای خود بود.
در غیاب و نبود فرشید، در بیشتر اوقات این سهیل برادر او که دانشجو و مجرد بود که گاهی به من و برادر زادهاش سری میزد و در برخی از موارد که دخترم بیتابی میکرد ما را با خود به سینما وسایر مراکز تفریحی و گردشی میبرد و و همسرم نیز خود از این موضوع با خبر بود و چندان بدش هم نمیآمد که از انجام تکالیفش در قبال خانواده خود شانه خالی کرده و خود را به کوچههای ندیدن و نفهمیدن سراب گونه بزند.
تغییر رفتار سهیل
روزها به سرعت در حال عبور از زندگی ناخوشایند من بودند که ناباورانه از نوع نگاهها و رفتار سهیل دریافتم که او به من علاقمند است و پنداری که چندان بیرغبت نیست که در نبود برادرش، جای خالی او را برای من پر کرده و نقش همسر نداشتهام را برایم بازی کند.
او چندین بار حضوری وغیر حضوری سعی کرد به من بفهماند که باید با او رابطه داشته باشم و من که مدتی بود در شک و تردید رابطهای پنهانی با او به سر میبردم، سرانجام دل به سرابی دیگر زدم و با او رابطه پنهانی و ویرانگر خود را آغاز کردم.
رفته رفته حس کردم که گویی این بار حسی دیگر به سراغم آمده و در وجودم طنین عشق و محبت به سهیل را طنینانداز کرده است.
برادر شوهرم در نبود همسرم به خانه آمده است.
ارتباط صمیمی
دیگر ارتباطم با سهیل بسیار صمیمی و گرم شده بود تا جایی که از هر فرصتی و نبود همسرم سعی میکردیم بیشترین استفاده را کرده و روزها را در کنار یکدیگر بگذرانیم.
فکر میکردم چون اغلب بستگان نیز به مانند دیگران فکر میکنند که او به دلیل نبود برادرش با ما در ارتباط است و سعی میکند جای خالی برادرش را در نبود او برای ما پر کند، کسی هرگز به رابطه نامشروع و پنهانی من و سهیل، هرگز پی نخواهد برد و من میتوانم هر آنچه را که در مسیر زندگی با همسرم از دست داده بودند در روزهای با او بودن بار دیگر یافته و در آن سوی آسمان خوشبختی با رویاها و آرزوهای زیبایم.
در گذشت زمان چندان درنگی حاصل نمیشد و من خود را به عشق سهیل سرگرم و همسرم نیز که شاید از فضای مهآلود زندگیش خسته شده بود، دل به اعتیاد داده و به تدریج خود را غوطهور در گرداب مصرف غول آسای مواد مخدر میدید.
دریغ و هزار افسوس که مصرف مواد چه بلای خانمان سوزی است باورپذیر نبود ولی فرشید چنان در سراب مصرف مواد مخدر گرفتار شده که کارش از ساخت وساز به مسافر کشی با ماشینی اوراقتر از خودش رسید و چوب حراج را به تمامی به داشتههای زندگی خود زد.
اعتیاد همسر
من شاید از سختتر شدن شرایط زندگیم از نظر مادی اندکی در مضیقه قرار گرفته بودم ولی چندان از اعتیاد همسرم ناراحت نبودم زیرا میدانستم هر اندازه که او در افیون مصرف مواد مخدر فرو رود، من خواهم توانست به آسانی و با فراغ بال بیشتری دلدادگیهای خود را با سهیل تقسیم کنم.
گویی گذشت زمان دیگر وجود فرشید را که اکنون چندین بار سابقه زندان وانجام کارهای خلاف را نیز در کوله بار ننگین خود داشت، برایم غیر قابل تحمل کرده بود تا جایی که سعی کردم به هر ترفندی شده سهیل را طعمه خود قرار داده و برای از بین بردن فرشید و رهایی از دست او و رسیدن به سهیل، نقشهای بکشم، نقشهای که هرگز در بستر افکار هوس آلود، دیگر چندان به این نمیاندیشیدم که چه فرجامی را برای من و دخترم به ارمغان خواهد اورد.
آری، به سهیل پیشنهاد دادم که اگر علاقمند است که از این نقشههای عروسکی رها شده و برای همیشه در زیر یک سقف با یکدیگر زندگی کنیم، بهتر است وجود برادرش را از صفحه روزگار پاک کند.
نقشه قتل برادر
سهیل در ابتدا این پیشنهاد من برایش غیر قابل هضم بود و به هیچ عنوان حاضر نبود که تن به کشتن برادرش بدهد اما امان از هوای نفس امارّه که او را نیز به زانو درآورد، تا جایی که من توانستم سرانجام با ترفندهای مختلف، او را به کشتن برادرش راضی کنم.
شبی دخترم فاطیما را بر داشته و به خانه پدرم رفتم و با سهیل نیز از قبل هماهنگ کردم که در نبود من از فرصت نهایت استفاده را کرده و کار را تمام کند، سهیل بیچاره نیز که در برابر عشق هوسآلود من، مدتها بود که سخت به زانو درآمده بود، آمپول هوا را در رگهای دور از احساس برادرش جاری کرده و پس از آن او را در باغی در اطراف حومه شهرشان دفن کرده بود.
دیری نگذشت که پس از آن که خبر فقدان فرشید در کوچههای شهر پیچید و همگان از فقدان او با خبر شدن، پلیس توانست با سرنخهایی که از روابط نابه هنجار من وسهیل بدست آورد، هر دوی ما را دستگیر کرده وطبل هوسآلود رسوایی ما در سراسر گیتی طنینانداز و نفرین دوست و غریبه به سوی ما روانه شد.
دستگیری
اکنون دیر زمانیست که هر دوی ما در پشت میلههای زندان روزگار تلخ و گناهآلود خود را سپری کرده و در حسرتهای بیانتها تنها چشم به آینده مبهم خود دوخته و روزی هزاران بار در درون ناخودآگاه وجدان خود، به محاکمه افکار پلیدمان میاندیشیم که چرا در نامنتهای هوسهای پی در پی، تمامی پلهای آینده را خراب و دیگران را نیز به اجبار با این گناه نابخشودنی به بازی گرفتیم.